هنوز داشتم به مرگ میاندیشیدم. به این پدیدۀ سوگناک هستی که دو سال پیش، در
همین فصل، کاکایم را گرفت. روزهایی را بازخوانی میکردم که او زنده بود. که او
لبخند میزد، قهر میکرد. یادم است آخرای تابستان آمده بود خانۀ ما. با مهربانی از
همۀ مان احوال گرفت و نان چاشت را که خورد، دوباره رفت. در این چند روز، مانند هر
سال، مرگ با تمام سنگینیاش بر دوش من آوار شده بود. به لحظاتی فکر میکردم که
«علیجان» از سر درخت افتاد، در حالی که هیچکسی نبود و او در ناامیدی مطلق جانداد.
با شعری از خیام خودم را دلداری میکردم که این رسم زندگی است. آدمی سرانجام روزی
میمیرد. روزی به نابودی کشانده میشود و از این سراچۀ امید و وهم دلخوشی سقوط میکند.
اما گویی پاییز برای من به فصل بدشگونی بدل میشود. همین دو شب پیش، پدرم تلفن
کرد. عجیب است که به جای خوشحالی، با ترس تحریریۀ روزنامه را ترک کردم، بیرون زیر
بارانی که نم نم میبارید، ایستادم. پدر صدایش گرفته بود. گرفته تر از همیشه. گفت
که از مالستان آمده. پدرکلانم مریض است و بعد با من منی، گفت که شاید «بیکه» امشب
بمیرد. باورم نشد. چه طور میتوانست زنی به تنهایی بمیرد که اسحاق، کاکای پدرم، را
در هیچ روزی از زندگی تنها نگذاشته بود. گفت که وضعش خراب بود، بعید میدانم که
تاب بیاورد.
همین طور شد. آنشب را در بیم و امید سپری کردم. فردا که از آنسوی تلفن آنچه
را که نباید میشنیدم، شنیدم. به پدرم تسلیت گفتم و از این که بر سر خاکش نیستیم،
اظهار تأسف کردم. تلفن که قطع شد، دردی سنگین وجودم را فراگرفت. دردی از سر
استیصال و یأس و از سر دریغ و حسرت. از سر ناکامی و قدر نشناسی. من در کابل به سوگ
زنی نشسته بودم که زندگی را با تمام دردها و رنجهایش بر زمین گذاشته بود.
من هرگز سعی نکردم نامش را بدانم. برای من و برای همه بیکه بود. خانم کاکای
پدرم. ما سالها پیش، قبل از آن که آبی روی دست بیکه بریزم، به ناور آمده بودیم.
مادرم اما هر وقت یاد مالستان و فامیل پدری میشد، از بیکه با احترام بسیار یاد میکرد.
قصههای مادرم از بیکه یک خانم مسن خانواده برای من به کسی که مدیونش بودم، بدل
کرده بود. آخرین سفارشهای مادرم همواره این بود که «بیکه اگر نیست، خدایش است.
هوش کن احترامش را داشته باشی.» و این هشدار، بر من سنگینی کرد. کدام احترام؟ کدام
ادای دین؟ مادرم قصه میکرد که وقتی هنگام پس از زایمان مرا دیده، بیهوش شده است.
ولی بیکه بوده که در آن هنگام از من مواظبت کرده و در آغوش گرفته است. میگفت این
احتمال که من بمیرم، بسیار بود. اما بیکه همیشه همرای تو بود. حتا بارها سعی میکنند
و این طرح بیکه بوده که نباید مادرم چشمش به گوش معیوب من بیفتد. من اما بزرگ میشوم،
مادرم نیز با آن وضع کنار میآید. اما همواره مهربانی بیکه باقی میماند. مرا در
آغوش میگیرد. از من مواظبت میکند و در روزهای سخت زندگی مادرم، او را دلداری میدهد
و پنجرۀ امیدش را به زندگی همواره سعی می کند که باز بگذارد.
پانزده سال بعد، سه سال تمام او را از نزدیک دیدم. مهربان بود. مؤدب و با
نزاکت و احترام برانگیز. در میان زنان روستایی، او کسی نبود که به سادگی خشم و
غضبش را به رویش بیاورد. من کمتر شاهد عصبانیتش بودم. برخلاف دیگران و خوی پرکینۀ
روستانشینی، از او هرگز بدی کسی را نشنیدم. کمتر حرف میزد و بیشتر کار میکرد و
بیشتر با کربلای اسحاق (شوهرش) بود.
رابطۀ صمیمی او شوهرش در حالی که زنی بیفرزند بود و هرگز نتوانسته بود برای
کربلای اسحاق فرزندی بیاورد، حیرت انگیز بود. صبر و بردباریاش نیز برای من چنان
جهانی رازآلود باقی خواهد ماند. در جامعۀ که اگر زن دوبار پشت سر هم دختر به دنیا
بیاورد، از ماتم و شیون و به این در و آن در زدن، گوش فلک را کر میکند؛ بیکه زنی
که هیچ فرزندی نداشت، حتا یک بار چهرۀ غمناک و افسرده به خود نگرفت. حتا یک بار آه
نکشید و حتا یک بار دستکم من ندیدم که به کودکان دیگران با نگاه حسرت بار ببیند.
سرسختانه کار می کرد. چسبیده بود به زندگی. کاکای پدرم هم راضی به رضای همسرش بود.
شاید راضی به رضای خداوند. آنها می دیدند که پدرکلان من هشت فرزند دارد و حالا
عدد نواسههایش و نسلش سر از چهل در میآورد. اما هیچ وقت برافروخته نمیشدند. هیچ
وقت نا امید نبودند. و این برای انسان روستایی و سنتی افغانستان، خصلتی حیرت انگیز
و ستایش برانگیزی است.
بیکه تمام این دردها را داشت. او نیز دوست داشت هنگام مرگ وقتی نگاهی به عقب
میاندازد و وقتی به زندگی میبیند، نشانه های از حضور خودش را ببیند. دوست داشت،
دخترش/پسرش بر سر بالینش باشد. دوست داشت دختر و پسرش در ماتم او یک جا گریه کنند
و بر سر قبرش خاک بریزند و بعد روزهای جمعه یا سال یک بار، بر سر قبر مادر نذری
پخش کنند. همۀ این ها را با تمام وجود میخواست. این بدیهی بود. با این وجود، در
برابر این نیاز و تمنا، به کار پناه برد. به گمانم، هرچه بار امید و ناامیدی اش
سنگین تر می شد، او بیشتر بر تن علف زخمه میزد و بیشتر در کاهدان میماند و بیشتر
ساطور را بر سر رشقه و شبدر بالا و پایین میکرد. کار، مرهم دردهای او بود و
کاهدان، زمین و کوه، چاه سربازی که او میتوانست تمام اسرار بر زبان نیاورده اش را
در آن فرو بریزد. تمام امیدهایش را در میان گندم و رشقه و قلغو*، خاک کرد.
او رفت. تنها. همه را اندوهگین کرد. برای من حداقل وجوه دیگری نیز بود که درد
رفتنش را مضاعف کرد. چیزهایی که به اختصار گفتم. ولی هرگز نمیتوانم حجم دردی را
تصور کنم که کربلای اسحاق در نبود تنها مایۀ امیدش به زندگی، تحمل میکند. کربلای
اسحاق از این زندگی تنها بیکه را داشت. بیکه بود که نان میآورد، بیکه بود که بر
سر زمین و هنگام کار چای می آورد و بیکه بود که تر و خشکش میکرد و لباسهایش را
میشست. او هم کار میکرد. شاید دوست داشت هر دو چای صبح شان را هنگام قلبه کردن،
هنگام شخم زدن و هنگام درو کردن بخورند. لذت می بردند. این از کار کردن برای بیکه
و او از رسیدگی و خانهداری برای کربلایی اسحاق. دشوار است تصور کردنش که یگانه
مایۀ امیدت به زندگی پیش چشمت زیر خاک برود و تو ناچار به خاک انداختن بر پیکر بیجانش
باشی. میدانم چه دردی میکشد. امیدوارانه زیستن در زمستان بیکسیِ مطلق، دشوار
است. یگانه آرزویم این روزها این است که کربلای اسحاق بر گور شدن زندگیاش را تاب
بیاورد و نبودنش را در زندگی تنهای خودش، بیهیچ کسی، تحمل کند. هرچند که دشوار
است و بعید میدانم.
-----
پاییز فصل تولد من است. من اما کم از این فصل می ترسم. خزان و
فصل برگ ریزان عزیزی را هر دم از جمع مان
میبرد. خزان دو سال پیش علی جان. امسال بیکه. و من دیگر هرگز برای آمدن خزان دل
خوش نخواهم بود. شاید تنها امیدم از خزان و روزها و شب های سردش این باشد که این
قدر بدبیاری نکند.
·
قلغو؛ نوعی گیاهی کوهی. بیکه، در لهجۀ هزارگی، غزنی، مالستان، به زن کاکا،
ماما و امثال آن اطلاق می شود.