۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

خدایان هرگز نمی میرند!


این یادداشت، قبلن در دو هفته نامه پرسش به چاپ رسیده است

زندگی واقعی او نیز مانند آفریده‌هایش، اکثرن در مرزی میان خیال و عینیت در نوسان بودند. البته برای خوانندۀ عادی آثار او که از «صدسال تنهایی» شروع می‌کند و تا می‌خواهد «خاطرات روسپیان سودا زدۀ من» را بخواند، دلش پیش ارسولاست و ملکیادس و آن سرگذشت عجیبش. تخیل شفاف و قدرت‌مند او مثالی بود و مایۀ تعجب بسیاری از شخصیت‌های تأثیرگذار جهانی. کسی که ماکوندو را ساخت با تمام عشق و فریب و درد و خشونتی که تقدیر تاریخی هر انسانی است در این سرای رنج. باری او در داستان خاطره دلبرکان غمگین من یا همان خاطرات روسپیان سودا زدۀ من، نوشت که در شب جشن تولد نود سالگی‌اش خواست عشقی دیوانه وار را تجربه کند. از بس خواننده میان واقعیت و خیال و وجود و وهم در آثارش گم می‌شود، کم نبودند شاید کسانی که واقعا انتظار داشتند، نویسندۀ نام بردار کلمبیایی، جشن نود سالگی‌اش را هم درمیان شور و شادی هواخواهانش برگزار کند. اما گویا به رغم تمام بخت‌یاری‌هایش در تمام سال‌هایی که زیسته بود، دستکم در این مورد، دیگر بخت یار او نبود. درست سه سال مانده به جشن نود سالگی‌اش، جهان با خبر سرد و سنگینی رو به رو شد.
گابریل خوزه گارسیا مارکز، نویسندۀ نام بردار آمریکای لاتین، بیست و هشتم حمل در سن هشتاد و هفت سالگی، درگذشت. صبح پنج‌شنبه، بیست هشت حمل ام‌سال، این خبری بود که مردم آمریکای لاتین، اسپانیای زبان‌ها، کلمبیایی‌ها، مکزیکی‌ها و حتا در این سر دنیا، خوانندگان جوان افغانستانی‌اش را شوکه کرد. به همین دلیل، در دو سه روز گذشته، با موجی از ابراز همدردی و دریغ و حسرت در میان زبان‌ها و ملت‌های مختلفی بودیم.
صدسال تنهایی، را در فقر و نداری اما در سالهای جوانی نوشت
گابریل گارسیا مارکز، در ششم مارچ 1927، در دهکدۀ آرکاتاکا در شهر سانتا مارا، منطقۀ در کلمبیا، به دنیا آمد. در سال 1941، نخستین یادداشت‌های روزنامه‌ای اش را در یک روزنامۀ محلی منتشر کرد. سپس در سال 1947، در رشته حقوق در دانشگاه بوگوتا تحصیل کرد. سرگذشت یک غریق، ظاهرن نخستین تلاش او برای ورود به دنیای داستان بود که در همان روزنامۀ محلی به صورت پاورقی چاپ می‌شد. گابریل از همان ابتدا، مسیرش را مشخص کرد. او در سال‌های روزنامه‌نگاری‌اش نیز، سعی کرد با خبرنگاری داستانی و تحقیقی، خودش را به ایده‌ای که داشت، نزدیک کند.
پسان‌تر با ال‌اسپکتادور، روزنامه ای آزادی طلب، هم‌کاری‌اش را شروع کرد. هم‌کاری در این روزنامه، برای او فرصت کم‌مانندی را به دست داد که بتواند در کشور‌های گونگونی سفر کند. به رم رفت، سر زمین دانته با کمدی اللهی‌اش و از آن‌جا به سرزمین رمان قرن هجده و نوزدهم میلادی، پاریس، سفر کرد. نخستین جرقه بر اندام مارکز را کافکا انداخته بود. با مسخ. نویسنده‌ای که هر چقدر از زمان خلق آثارش دور می‌شویم، به بلندی‌اش بیش‌تر آگاهی می‌یابیم. و تنها از دور نظاره کردن به او، برای ما امکان مشاهده اش در سطح وسیع‌تری را بدست می‌دهد. از همین رو، سفر به سرزمین کافکا، شاید برای مارکز آتش نوشتن را روشن کرده باشد.
در میان سال‌هایی 1955 تا 1961، به کشورهای بلوک شرق اروپا، سفر کرد. آن‌طور که می‌دانیم او متمایل به چپ بود. از میان نسلی بر خواسته بود که سال‌ها و قرن‌ها سنگینی استعمار و هجوم ماجراجویان و یابندگان طلا را بر دوش می‌کشیدند. پس چپی بودن او چندان هم مایۀ تعجب نیست و دشمنی‌اش با سنت استبداد و حاکمیت توتالیتر. شاید سفرش در کشورهایی شرقی اروپا هم ریشه در همین نگاهش داشته باشد. هر چه بود، سفرهای او به کشورهای مختلف، بر تجربه‌ها و درکش از روابط پیچیده زیست اجتماعی که نخستین گام برای آفرینش در حوزۀ ادبیات است، کمک شایانی کرد.
دوستی اش با فیدل کاسترو، دوامدار و مشهور است
بیل کلنتون، رییس‌جمهور پیشین ایالات متحدۀ آمریکا در پیامی به مناسبت درگذشت مارکز گفته بود: «از بیش از 40 سال پیش که "صد سال تنهایی"  را خواندم، همچنان مسحور تخیل بیهمتا، شفافیت ذهن و صداقت احساسی او هستم. او رنج و شادی مشترک ما انسانها را، هم در فضای واقعی و هم جادویی، مسخر کرده است.  مفتخرم که بیش از 20 سال با او سابقهدوستی داشتم و قلب بزرگ و ذهن درخشانش را میشناختم». البته این تنها کلنتون نبود که مسحور کنندگی و شگفت‌انگیز بودن «صدسال تنهایی» را اعتراف کند. از ماریو بارگاس یوسای پیرویی که خودش نیز بردن نوبل ادبیات را در کارنامه‌اش دارد، تا نویسنده صاحب نام برزیلی، پایولو کوئیلو، همگی مارکز را با صدسال تنهایی اش تحسین می‌کنند.
شخصیت های قدرتمند سیاسی هم شیفتۀ آثار مارکز بودند

گابریل مارکز، نوشتن رمان صدسال تنهایی را در سال 1965 شروع کرد. دو سال زمان برد تا «سرهنگ خوزه آرکادیو را در برابر جوخه اعدام قرار بدهد». در سال 1967 این رمان در پایتخت آرجانتین، بوینس آیرس، منتشر شد. پس از انتشار، صدسال تنهایی، توجهی بسیاری از منتقدان را به خود جلب کرد. او با این رمانش، گام مهم یا آخری را در معرفی ریالیسم جادویی برداشت. صدسال تنهایی، هر چند که دوسال از پربار ترین و بهترین روزهای زندگی مارکز را درگیر خود کرد، اما در مقایسه با نام و اعتباری که برای او حاصل کرد، واقعن اندک بود. این رمان به زودی در میان خوانندگان، شهرت عام یافت. گفته می‌شود به بیست و پنج زبان دنیا ترجمه شد و بیش از سی میلیون نسخه از آن در بازارهای جهان به فروش رفت.
صدسال تنهایی، مرزها را شکافت و با عبور از آمریکایی لاتین تا شرق آسیا رسید. برای خوانندگان فارسی زبان رمان نیز، صدسال تنهایی از شاهکار هایی است که باید خواند و در وهم و واقعیت آن، غرق شد. این رمان علاوه بر شهرت و اعتباری که به نویسنده اش بخشید، در سال 1972 با آن برندۀ جایزۀ «Romulo Gallegos»  شد و ده سال پس از آن، در سال 1982، مارکز جایزۀ نوبل ادبیات را به دلیل خلق آن، به خانه برد.
علاوه بر کافکا که او را به ادبیات و داستان کشاند، بالزاک، جمس جویس، دکینز، ویرجینیا وولف و البته تولستوی و داستایوفسکی، بر او اثر گذاشته اند. با این حال، او به زودی توانست به سبک و سیاق خاص خودش دست یابد و ریالیسم جادویی را برای نوشتن برگزیند. روشی که بسیاری از نویسندگان به خصوص آمریکای لاتین، آن را پذیرفتند. هرچند که برخی منتقدان باور دارند که نباید تمام آثار مارکز در سبک ریالیسم جادویی بازشناخت، اما تردیدی نمی‌توان داشت که این سبک، اصلی‌ترین روش او برای آفرینش داستان بوده است.
گارسیا مارکز، برای نوشتن «پاییز پدرسالار» به اسپانیا رفت تا از نزدیک روی دکتاتوری فرانکو و استبدادش، تحقیق کند. نوشتن آن را از 1968 شروع کرد سه سال زمان برد تا روانه بازار کتاب شود. عشق سال‌های وبا، از دیگر رمان‌های معروف مارکز است که برخی منتقدان آن را در کنار صدسال تنهایی قرار می‌دهند. خاطرات روسپیان سوا زدۀ من، دیگر کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد، ساعت شوم، گزارش یک مرگ، زایران غریب، از مهمترین آثار مارکز اند.
علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه، گفته می‌شود مارکز در کنار نورمن میلر و تام وولف، از تأثیرگذارترین نویسندگان بر ادبیات غیر داستانی نیز می‌باشد. او سبک و سیاق جدیدی در روزنامه‌نگاری پایه ریزی کرد که به روزنامه‌نگاری نوین، شهرت یافته است. سابقه بلند روزنامه نگاری او در آمریکایی لاتین به او این امکان را می‌داد که حوادث غیر داستانیِ رواییِ مانند «داستان ملوانی رسته از امواج» و «گزارش یک مرگ» را بنویسد.
هر چند مارکز مجبور شد سی سال تمام به دلیل تحت تعقیب قرارگرفتنش، دور از کلمبیا و در مکزیک زندگی کند؛ اما او از خوش‌بخت ترین نویسندگان قرن بیستم بود که خودش احترام و عظمتش را دید. مردم او را از سر دوستی، گابو صدا می‌زدند. در سال 1999 مرد سال آمریکای لاتین شناخته شد. در اوج شهرت و محبوبیتش در سال 2000، کلمبیایی‌ها با ارسال درخواست‌هایی، از او خواستند که ریاست‌جمهوری کلمبیا را بپذیرد. چیزی که در تاریخ سیاست و قدرت، کم مانند است. اما او به تمام درخواست‌های مردم کلمبیا پاسخ منفی داد و هم‌چنان یک رمان نویس باقی ماند.

«Vivir Para»  اولین جلد از سه‌گانۀ شرح حالش، در سال 2002 چاپ شد و عنوان پرفروش ترین کتاب را درمیان کشورهای اسپانیایی زبان کسب کرد. پس از آن که در سال میان سال‌های 1999 و 2000، به داشتن سرطان، پی برده بود؛ کوشید آن را بنویسد.
مرگ او هوادارانش را در شوک عمیقی فرو برد
 «زنده ام تا روایت کنم» نسخۀ انگلیسی این اثر بود که در سال 2003 وارد بازار کتاب شد. پس از آن آخرین کتابش در سال 2004 چاپ شد. سالی که دیگر مارکز از دید عموم غایب بود و بازار شایعه گرم. در طی دستکم چهارده سال گذشته، چند بار او را کشتند. گاهی خبر مرگش در روزنامه ای نشر می‌شد و زمانی در تویتر، از پیوستن او به ابدیت خبر داده می‌شد. اما او پس از آخرین باری که دست به قلم برد، ده سال دیگر نیز در این جهان اسرار آمیز زیست. با رنج بردن از سرطان و کهولت سن و آلزایمر. برای کسی که عشقش نوشتن باشد، دشوار است که ده سال ننویسد. او سرانجام در سال 2014، درست در هشتاد و هفتمین بهار زندگی‌اش، مرد و این امید که جشن تولد نودسالگی‌اش را آیا در کنار «رزا کابارکاس»، آن مشتری دار خوش برخورد با لب‌خند موذیانه اش، جشن می‌گیرد یانه؟ را منتفی ساخت. مرگ او، مرگ نسلی از نویسندگان آمریکایی لاتین است که در دگرگونی ادبیات جهان سهم بارزی داشتند. خدای ماکوندو، عشق سال‌های وبا و خدای ریالیسم جادویی مرد. اما به راستی، خدایان هم می‌میرند؟