۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه

با تاریخ بی آمار



آمار تلاق 33 در صد افزایش یافته و به مرز سه میلیون در سال رسیده است. میزان خشونت علیه زنان مسن، به 11هزار در سال می رسد. کارگران کودک 3 در صد زیاد شده و احتمال می رود با چنین سیر صعودی در پنج سال دیگر به 10 میلیون برسد. شمار حوادث ترافیکی در ایالات متحده 5 درصد کاهش یافته. دلیلش هم، جرم بودن نوشیدن مواد الکولی پیش از رانندگی است.
آنچه در بالا آمد، نمونه های آماری است از وضعیت های مختلف. در هر کشوری از ایران حساب کنید و همین طور به پیش بروید، نهادهای مطالعاتی وجود دارد که کارشان بررسی وضعیت های مختلف و به دست دادن آماری منسجم در پایان بررسی های شان است. برای مثال، اداره یی، میزان خشونت علیه دختران دوران مکتب-از 7تا 18 سال- را در یک سال بررسی می کند. چه قدر خشونت شده؟ چند گونۀ خشونت بوده؟ کدام گونه اش بیشتر اتفاق افتاده؟ البته می توان پرسید، چرا؟ اما مهمتر از چرایی این خشونت، آماری است که از انواع و اقسام و کل میزان خشونت در هر ولایت، هر شهر و سرانجام کل مملکت به دست می آوریم. اهمیت آمار، در تعیین پالیسی هر بخش، ضرورت اساسی و بنیادین است. در غیبت آمار فقر، نمی توان پالیسی انکشافی درستی ساخت که بشود بر مبنای آن، انتظار داشت که فی المثل در ده سال آینده، وضعیت همگانی در کشور از زیر خط فقر به روی آن، عبور خواهد کرد. درست در غیبت آمار است که توازن بودجه های انکشافی ولایتی در نظر گرفته نمی شود و برای ولایتی مانند ننگرهار میلیون ها دالر (آمارش را ندارم) و برای دایکندی تنها سه هزار دالر، بودجه اختصاص داده می شود. برآیند چنین پالیسی یی، فقر مفرط مردم دایکندی و انکشاف نامتعادل ننگرهار است. در سطح داخلی این چیزی طبیعی است. اما در سطح کشوری، نتیجه، عقب ماندگی و واماندگی توسعه یی کشور را در پی دارد.
***
در مجلس نمایندگان ایران، امسال یکی از بزرگترین و البته پنهان ترین نگرانی ها، پایین آمدن سن روابط جنسی و افزایش حیرت انگیز روابط جنسیِ خارج از حوزۀ مشروع آن، بود. نهادی، در این مورد تحقیق کرده بود و داده های آن، برای ایران، خبر از وقوع فاجعۀ وحشتناک می داد. این که با چنین وضعیتی، چه گونه برخورد شد یا می شود، نکتۀ دیگری است. منظور من این است که پالیسی سازی، انکشاف و توسعه، قانون سازی و سیاست معطوف به رشد و مبارزه با بحران و در کلیت آن، مدیریت یک جامعه، در غیبت آمار و اطلاعات روشنی بخش، ناممکن است.


***
در افغانستان ادارۀ آمار، سیزده سال تمام در خواب مطلق به سر می برد. تا کنون هیچ کار اصولی و معیاری و در عین زمان مهم، از این اداره سر نزده است. بزرگترین پروژۀ آن، سرشماری همگانی و تعیین نفوس کشور بود که با رسوایی بسیاری پایان یافت. به جای شمارش نفوس کشور، دور میزی نشستند و دست به ساخت فرمولی زدند که نشان می داد، بامیان 300هزار نفوس دارد. نمونه های ابتدایی خود این ولایت نشان می داد که تنها ورس (یکی از شهرستان های این ولایت) افزون بر 300 هزار نفوس دارد. چنین تناقضی از همان ابتدا لاینحل بود و ادارۀ آمار در حالی که بودجۀ آن پروژه را نیز گرفته بود، تن به خاموشی داد.
اکنون کشوری که مدعی است، به کشوری مانند هند یا چین فرهنگ صادر کرده و از مراکز نخستین تمدن های بشری دستکم در حوزۀ جنوب آسیاست، ناتوان از گفتن عدد تقریبی نفوسش است.
تن ندادن به تحقیق و بررسی میدانی، صرفا محدود به ادارۀ آمار نمی شود. تمامی نهادها از تنها چیزی که می هراسند، تحقیق میدانی اصولی و معیاری است. وزارت زنان به جای انجام یک تحقیق چند بعدی و گسترده در حوزۀ وضعیت زنان، میزان خشونت علیه زنان، میزان خشونت علیه دختران، عوامل خشونت، میزان آن در هر ولایت و انواع خشونت، رشد زنان، میزان حضور زنان در فعالیت های اجتماعی/اقتصادی/سیاسی/نظامی، موانع حضور شان، علل حضور شان، و تمایل زنان به گونه های مختلف فعالیت اجتماعی و ارائۀ یک گزارش عمومی همه ساله در تمامی این بخش ها، به گرفتن چند مهمانی و چند سخن پرانی، اکتفا می کند. به همین دلیل است که به رغم سر و صداهای فراوان، تاکنون هیچ گزارش کامل و موثقی از پدیدۀ خشونت علیه زنان، وجود ندارد. در دیگر عرصه ها نیز وضع به مراتب بد تر است.
وزارت معارف، وزارت کار و امور اجتماعی، تحصیلات، انکشاف دهات و تمامی نهادهای دولتی، در خلا لگد می پرانند.
***
اشرف غنی، مدعی تحول است. تغییری معطوف به توسعه در کشور. با این حال، به نظر نمی رسد ایشان در غیبت آمار (در تمامی زمینه ها) بتواند کار سودمندی انجام بدهد. وی به درستی نمی داند که وضعیت صحت در بدخشان و کوهپایه های آن، چه گونه است. اگر می داند، چیزهای کلی و ژورنالیستیکی است، نه چیزی فراتر از آن. شرط انصاف این است که وی و دکتر عبدلله از ادارۀ آمار، اصلاحات و تغییر را شروع کنند. چیزی که با عطف توجه غنی به ادارۀ امور و تلاش عبدالله به فربه کردن تشکیلات ریاست اجرایی، به نظر می رسد، از دیده ها پنهان مانده است.

۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

«بیکه» رفت



هنوز داشتم به مرگ می‌اندیشیدم. به این پدیدۀ سوگناک هستی که دو سال پیش، در همین فصل، کاکایم را گرفت. روزهایی را بازخوانی می‌کردم که او زنده بود. که او لبخند می‌زد، قهر می‌کرد. یادم است آخرای تابستان آمده بود خانۀ ما. با مهربانی از همۀ مان احوال گرفت و نان چاشت را که خورد، دوباره رفت. در این چند روز، مانند هر سال، مرگ با تمام سنگینی‌اش بر دوش من آوار شده بود. به لحظاتی فکر می‌کردم که «علی‌جان» از سر درخت افتاد، در حالی که هیچ‌کسی نبود و او در ناامیدی مطلق جان‌داد. با شعری از خیام خودم را دلداری می‌کردم که این رسم زندگی است. آدمی سرانجام روزی می‌میرد. روزی به نابودی کشانده می‌شود و از این سراچۀ امید و وهم دلخوشی سقوط می‌کند.

اما گویی پاییز برای من به فصل بدشگونی بدل می‌شود. همین دو شب پیش، پدرم تلفن کرد. عجیب است که به جای خوش‌حالی، با ترس تحریریۀ روزنامه را ترک کردم، بیرون زیر بارانی که نم نم می‌بارید، ایستادم. پدر صدایش گرفته بود. گرفته تر از همیشه. گفت که از مالستان آمده. پدرکلانم مریض است و بعد با من منی، گفت که شاید «بیکه» ام‌شب بمیرد. باورم نشد. چه طور می‌توانست زنی به تنهایی بمیرد که اسحاق، کاکای پدرم، را در هیچ روزی از زندگی تنها نگذاشته بود. گفت که وضعش خراب بود، بعید می‌دانم که تاب بیاورد.
همین طور شد. آ‌ن‌شب را در بیم و امید سپری کردم. فردا که از آن‌سوی تلفن آن‌چه را که نباید می‌شنیدم، شنیدم. به پدرم تسلیت گفتم و از این که بر سر خاکش نیستیم، اظهار تأسف کردم. تلفن که قطع شد، دردی سنگین وجودم را فراگرفت. دردی از سر استیصال و یأس و از سر دریغ و حسرت. از سر ناکامی و قدر نشناسی. من در کابل به سوگ زنی نشسته بودم که زندگی را با تمام دردها و رنج‌هایش بر زمین گذاشته بود.
من هرگز سعی نکردم نامش را بدانم. برای من و برای همه بیکه بود. خانم کاکای پدرم. ما سال‌ها پیش، قبل از آن که آبی روی دست بیکه بریزم، به ناور آمده بودیم. مادرم اما هر وقت یاد مالستان و فامیل پدری می‌شد، از بیکه با احترام بسیار یاد می‌کرد. قصه‌های مادرم از بیکه یک خانم مسن خانواده برای من به کسی که مدیونش بودم، بدل کرده بود. آخرین سفارش‌های مادرم همواره این بود که «بیکه اگر نیست، خدایش است. هوش کن احترامش را داشته باشی.» و این هشدار، بر من سنگینی کرد. کدام احترام؟ کدام ادای دین؟ مادرم قصه می‌کرد که وقتی هنگام پس از زایمان مرا دیده، بیهوش شده است. ولی بیکه بوده که در آن هنگام از من مواظبت کرده و در آغوش گرفته است. می‌گفت این احتمال که من بمیرم، بسیار بود. اما بیکه همیشه همرای تو بود. حتا بارها سعی می‌کنند و این طرح بیکه بوده که نباید مادرم چشمش به گوش معیوب من بیفتد. من اما بزرگ می‌شوم، مادرم نیز با آن وضع کنار می‌آید. اما همواره مهربانی بیکه باقی می‌ماند. مرا در آغوش می‌گیرد. از من مواظبت می‌کند و در روزهای سخت زندگی مادرم، او را دلداری می‌دهد و پنجرۀ امیدش را به زندگی همواره سعی می کند که باز بگذارد.

پانزده سال بعد، سه سال تمام او را از نزدیک دیدم. مهربان بود. مؤدب و با نزاکت و احترام برانگیز. در میان زنان روستایی، او کسی نبود که به سادگی خشم و غضبش را به رویش بیاورد. من کمتر شاهد عصبانیتش بودم. برخلاف دیگران و خوی پرکینۀ روستانشینی، از او هرگز بدی کسی را نشنیدم. کمتر حرف می‌زد و بیشتر کار می‌کرد و بیشتر با کربلای اسحاق (شوهرش) بود.
رابطۀ صمیمی او شوهرش در حالی که زنی بی‌فرزند بود و هرگز نتوانسته بود برای کربلای اسحاق فرزندی بیاورد، حیرت انگیز بود. صبر و بردباری‌اش نیز برای من چنان جهانی رازآلود باقی خواهد ماند. در جامعۀ که اگر زن دوبار پشت سر هم دختر به دنیا بیاورد، از ماتم و شیون و به این در و آن در زدن، گوش فلک را کر می‌کند؛ بیکه زنی که هیچ فرزندی نداشت، حتا یک بار چهرۀ غمناک و افسرده به خود نگرفت. حتا یک بار آه نکشید و حتا یک بار دستکم من ندیدم که به کودکان دیگران با نگاه حسرت بار ببیند. سرسختانه کار می کرد. چسبیده بود به زندگی. کاکای پدرم هم راضی به رضای همسرش بود. شاید راضی به رضای خداوند. آن‌ها می دیدند که پدرکلان من هشت فرزند دارد و حالا عدد نواسه‌هایش و نسلش سر از چهل در می‌آورد. اما هیچ وقت برافروخته نمی‌شدند. هیچ وقت نا امید نبودند. و این برای انسان روستایی و سنتی افغانستان، خصلتی حیرت انگیز و ستایش برانگیزی است.
بیکه تمام این دردها را داشت. او نیز دوست داشت هنگام مرگ وقتی نگاهی به عقب می‌اندازد و وقتی به زندگی می‌بیند، نشانه های از حضور خودش را ببیند. دوست داشت، دخترش/پسرش بر سر بالینش باشد. دوست داشت دختر و پسرش در ماتم او یک جا گریه کنند و بر سر قبرش خاک بریزند و بعد روزهای جمعه یا سال یک بار، بر سر قبر مادر نذری پخش کنند. همۀ این ها را با تمام وجود می‌خواست. این بدیهی بود. با این وجود، در برابر این نیاز و تمنا، به کار پناه برد. به گمانم، هرچه بار امید و ناامیدی اش سنگین تر می شد، او بیشتر بر تن علف زخمه می‌زد و بیشتر در کاهدان می‌ماند و بیشتر ساطور را بر سر رشقه و شبدر بالا و پایین می‌کرد. کار، مرهم دردهای او بود و کاهدان، زمین و کوه، چاه سربازی که او می‌توانست تمام اسرار بر زبان نیاورده اش را در آن فرو بریزد. تمام امیدهایش را در میان گندم و رشقه و قلغو*، خاک کرد.
او رفت. تنها. همه را اندوهگین کرد. برای من حداقل وجوه دیگری نیز بود که درد رفتنش را مضاعف کرد. چیزهایی که به اختصار گفتم. ولی هرگز نمی‌توانم حجم دردی را تصور کنم که کربلای اسحاق در نبود تنها مایۀ امیدش به زندگی، تحمل می‌کند. کربلای اسحاق از این زندگی تنها بیکه را داشت. بیکه بود که نان می‌آورد، بیکه بود که بر سر زمین و هنگام کار چای می آورد و بیکه بود که تر و خشکش می‌کرد و لباس‌هایش را می‌شست. او هم کار می‌کرد. شاید دوست داشت هر دو چای صبح شان را هنگام قلبه کردن، هنگام شخم زدن و هنگام درو کردن بخورند. لذت می بردند. این از کار کردن برای بیکه و او از رسیدگی و خانه‌داری برای کربلایی اسحاق. دشوار است تصور کردنش که یگانه مایۀ امیدت به زندگی پیش چشمت زیر خاک برود و تو ناچار به خاک انداختن بر پیکر بی‌جانش باشی. می‌دانم چه دردی می‌کشد. امیدوارانه زیستن در زمستان بی‌کسیِ مطلق، دشوار است. یگانه آرزویم این روزها این است که کربلای اسحاق بر گور شدن زندگی‌اش را تاب بیاورد و نبودنش را در زندگی تنهای خودش، بی‌هیچ کسی، تحمل کند. هرچند که دشوار است و بعید می‌دانم.
-----

پاییز فصل تولد من است. من اما کم از این فصل می ترسم. خزان و فصل برگ ریزان عزیزی را هر دم  از جمع مان می‌برد. خزان دو سال پیش علی جان. امسال بیکه. و من دیگر هرگز برای آمدن خزان دل خوش نخواهم بود. شاید تنها امیدم از خزان و روزها و شب های سردش این باشد که این قدر بدبیاری نکند.
·        قلغو؛ نوعی گیاهی کوهی. بیکه، در لهجۀ هزارگی، غزنی، مالستان، به زن کاکا، ماما و امثال آن اطلاق می شود.

۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه

با خیام


قومی متفکرند اندر ره دین
قومی «به گمان» فتاده در راه یقین
می ترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بی خبران راه نه آن است و نه این
البته که افتادن این پرده، ترسناک بود و حداقل خیام می دانست که انسان در چه وضعیت دشواری قرار می گیرد. آن چه که در این میان اندکی غلط انگیز است، ارجاع آن اتفاق و آن بانگ، به آینده است. در حالی که چنین نیست. رسیدن به این آگاهی که «ما در جهان گمان» زندگی می کنیم، زمان نمی خواهد. نه در گرو گذشته است، نه در گرو آینده و نه در گرو حال. بیرون از زمان، در منظومۀ فکر آدمی، ظهور می کند و «هستی حقیقی» ما را به باد می دهد. از نظر خیام، وضعیت جهان اندیشۀ ما، مبتنی بر «گمانِ محض» است و تفکر ورزیدن برای راه یافتن به موقعیتی که بتوان آینده و گذشتۀ خود را روشن کرد، ناممکن است. از نظر خیام آخرین جایی که آدمی در حرکت فکری-الاهیاتی خود می تواند برسد، همان وضعیت سقوط به گمان محض است. این که ببیند، هر قومی، دست در ریسمان خیال خود انداخته و هوای رسیدن به حق را دارد. این تعبیر از سقراط هم است. او گفت، من می دانم که نمی دانم؛ و شنیدن این سخن از حکیمی چون سقراط، شوخی بردار نیست:
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان! تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هوشیار و چه مست
افتادن از بام خیال و سقوط در وضعیتی که آدمی «بداند که نمی داند» و در یابد که «دست بردن به حقیقت» «خیال محض» است، وحشت ناک است. معجون غلبه بر آن ترس خیامی، غنیمت شمردن «همین دم» است. از نظر خیام، آدمی در مسیر خدا-جهان-قیامت شناسی، تا همین نقطه، مأموریت دارد. پس از سیر در انفس، باید بی درنگ به زندگی مادی و قابل لمس یا روزمره اش باز گردد. خیام وظیفۀ «تعیین نقشۀ راه برای زمان پس از مرگ» را از دوش آدمی بر می دارد. می گوید، این کار تو نیست، در دست تو هم نیست. تو خاک می شوی و از خاکت کسی دست آخر، کوزه خواهد ساخت:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که در گردن او می بینی
دستی است که در گردن یاری بوده است.
همان بهتر که به «حالا» بچسبی و خوش و خوب زندگی کنی. چنین زندگی را خیام به «مستی» تعبیر کرده و تلاش برای هوشیاری را «در عالم بی خبری» عبث دانسته است.
مهتاب به نور، دامن شب بشکافت
می نوش، دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت
برای خیام دردناک ترین قسمت، این است که ما در عین آن که رونده ایم، بخشی از هستی خود را بر جای می نهیم. و رستنی ها بر آن می روید و مهتاب بر گور ما (نشان از حضور ما در هستی) تا قرن ها می تابد. ماندن بخشی از هستی ما هرچند برای خیام، دردناک و متناقض نماست، اما همین چیزی است که هست و جایی برای دلتنگی ندارد. خیام دریافته بود که «این خود آدمی است که برای خودش دلتنگ می شود» و قرار نیست، جهان در رفتن ما سیاه بپوشد و درست همین آگاهی هرچند آزار دهنده بود که مرگ را برای وی، بسیار پذیرفتنی می کرد.
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبود هیچ خلل
زین پس چو نباشیم، همان خواهد بود.

با خیام


۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

شفاخانۀ جناح؛ امید از دست رفتۀ مردم


این گزارش قبلا در روزنامۀ جامعۀ باز منتشر شده است.
خلیل پژواک
یک آمار غیر رسمی نشان می‏دهد که روزانه یک هزار مریض برای درمان به خارج از کشور می‏رود. هرچند این رقم در نوع خود چشمگیر است، با این حال، احتمال این که رقم بیمارانی که برای درمان به بیرون از کشور می‏روند از این مقدار نیز بیشتر باشد، بعید نیست. یک رانندۀ آمبولانس که بهصورت شخصی، مریض‏ها را تا مرز تورخم و سرحد جمهوری اسلامی پاکستان انتقال می‏دهد، به من گفت، روزانه حداقل یک بار مریض‏ هایی را که به پاکستان برده می‏شوند، تا مرز انتقال می‏دهد. او می‏ گوید، تنها از مرض زمینی و از این مسیر، شاهد انتقال صدها مریض است که اغلب بهصورت شخصی به آن سوی مرز می‏روند. اگر تعداد کسانی که بهصورت رسمی یا از مسیرهای دیگر به پاکستان و کشورهای دیگر سفر می‏کنند نیز حساب شود، طبیعی است که این رقم به بیش از یک هزار مریض در روز برسد.
اما این تمام ماجرا نیست. رفتن به پاکستان، ایران، هند و سایر کشورها، برای هرکسی و هرمریضی میسر نیست. بسیاری از خانواده‏ های متوسط یا متمول، توانایی بردن مریض شان را به کشورهای دیگر دارند. حال آن‏که در این کشور جمعیت فقیر کشور بسیار بیشتر از طبقۀ ثروتمند و متوسط است. بخش عمدۀ مردم در برابر مخارج عادی زندگیشان درمی‏مانند، در چنین وضعیتی، دشوار است که بتوانند مریضشان را به کشور دیگری برای درمان ببرند. در همین روزنامه پیشتر منتشر شده بود که بهصورت میانگین، مصارف درمان در پاکستان، 300هزار کلدار پاکستانی است که تقریباً معادل 150 هزار افغانی می‏شود. افزون بر آن، مشقات انتقال مریض و دشواری‏ های راه‏های زمینی و هوایی، از دیگر مشکلاتی است که امکان انتقال به‌موقع مریض‏ ها را به بیرون از کشور به حداقل می‏رساند. به این تر‌تیب، می‏توان یقین داشت که بخش عمده‌ای از مریض‏ها در داخل کشور باقی می‏مانند. چنان چه رحیم نیز می‏گوید، اگر کسی از اعضای خانواده‏ اش مریض می‏شود، به یکی از شفاخانه‏ های شهر انتقال می‏دهد، حتا اگر وضعش وخیم باشد. او هرچند از این بابت که تا کنون هیچ‌یک از اعضای خانواده‏اش به مشکل صحی جدی مبتلا نشده خوشحال است، با این وصف به‌خوبی به یاد می‏ آورد که همه این‌طور «خوشبخت نیستند.» وی هرچند به موردی مشخص اشاره نمی‏کند اما می‏گوید: «دیده‌ام. پیش آمده که از همسایه‏ ها، یگان نفر مریض شده، مریضی‏ اش جدی بوده و داکترای کابل گفته‌اند که باید به خارج [از کشور، برای تداوی] برده شود؛ ولی چون پول نداشته‌اند، از خانه بیرون شده نتوانسته‌اند.»
از این دست خانواده‏ ها در این کشور بسیار‌‌ند. کسانی که هرچند می‏دانند، مریض‌شان قابل درمان است؛ ولی عدم امکانات مالی و امکانات صحی، باعث می‏شود، این قدر صبر کنند تا معجزه‏ای شود و مریض شفا یابد یا که بمیرد. یک رقم مرگ‌و‌میر، تعداد کسانی را که تنها به دلیل توبرکلوز می‏میرند، در دو سال پیش 9000 نفر در سال عنوان کرده است. هرچند پس از آن، تحقیق جامعی صورت نگرفته است، اما با توجه به وضعیت مراقبت و درمان می‏توان گفت، به چه میزان از کسانی که در معرض مرگ مستقیم، به دلیل کمبود خدمات صحی، قرار دارند، در چه حدی است. با این حال، وزارت صحت عامه همواره گفته است که به‌صورت روز‌افزونی، به افزایش خدمات و امکانات صحی توجه داشته است.
قرار داد ساخت شفاخانۀ محمد‌علی و فاطمه جناح نیز در راستای همین تلاش‏ها بسته شد. پنج سال پیش و در ابتدای سال 1388 خورشیدی، دولت پاکستان تعهد کرد که بالغ بر 50 میلیون دالر را صرف ساخت شفاخانۀ چهارصد‌بستری خواهد کرد که در آن امکان درمان بسیاری از امراض، فراهم آورده شود. این شفاخانه شامل دو قسمت می‏شد. شفاخانۀ محمد‌علی جناح که شامل 200 بستر می‏شود، نیز شفاخانۀ فاطمه جناح با 200 بستر دیگر. این شفاخانه، از بزرگ‌ترین شفاخانه‏هایی بود که در طی سالیان اخیر کار ساخت آن شروع شده بود. تا‌کنون در کابل صرفاً یک شفاخانۀ 400 بستر وجود دارد و در دیگر ولایات هیچ شفاخانۀ دولتی با چنین ظرفیت ساخته نشده است. افزون بر این، قرار بود این شفاخانه تمام امکاناتی که تاکنون شفاخانه‏های داخل کشور نداشتند، داشته باشد. به همین دلیل قرار بود بخش عمدۀ از امراض در آن جا مداوا شود. تداوي امراض سرطاني، مراقبت‏هاي عاجل، جراحيهاي زنانه و مردانه، ولادي و نسایي، بانک خون و ديگر خدمات صحي از عمده‏ترین بخش‏هایی بود که در این شفاخانه راه‌اندازی می‏شد.
قرار‌داد ساخت این شفاخانه در زمان دکتر محمد‌امین فاطمی، وزیر وقت صحت عامه، عقد شد و محلی به وسعت 26 جریب زمین، در ناحیۀ ششم شهر کابل برای ساخت آن اختصاص داده شد. بر مبنای طرح اولیه، این شفاخانه شامل 12 بلاک می‏شد که هزینۀ ساخت آن بالغ بر 18 میلیون دالر می‏شود.
قرار بود که شفاخانه بنا بر نیاز مبرمی که تشخیص شده بود، در زمان بسیار کمی، ساخته شود. با این حال، پس از کمتر از پنج سال، هنوز ساختمان‏ها نیمه‌کاره‌اند. وقتی به سمت ناحیۀ ششم می‏رویم، در سمت چپ، ساختمان‏های نیمه‌کارۀ این شفاخانه، پرسش و تعجب هر‌رهگذری را بر‌می‏انگیزد. یک مجموعۀ عظیم که حتا رنگ هم نشده است. دروازۀ آن که به نظر می‏رسد یک دروازۀ نظامی از زمان حضور روس‏ها‌ست و زنگ خورده و کهنه، نیمه‌باز است. یک سرباز اردوی ملی، رو‌به‌روی آن نشسته است و نگهبانی می‏دهد. می‏گوید، این محل مربوط وزارت دفاع ملی است و او باید مراقب آن باشد. از دروازه‏اش اغلب دانش‏آموزان مکتب نظامی (حربی شوونزی) برای ورود، استفاده می‏کنند. کمی پایین‏تر از آن، یک مکتب لیسه قرار دارد. از آن پایین‏تر نیز شفاخانۀ ایرانی‏ها، یک مسجد و سپس محلی که مکتب نظامی در آن موقعیت دارد. در داخل آن، به سمت غرب، چند بلاک نیمه‌کاره موقعیت دارد. این ساختمان‏های سیمنتی ساخته شده‌اند و شیشه‏های بعضی از روزنه‏های آن نیز نصب شده است. اما به نظر می‏رسد، وقتی کار به‌صورت ناگهانی متوقف شده است. به گونه‏ای که نشانه‏های کار، سنگ و ریگ و سمینت، دور و اطراف ساختمان‏ها دیده می‏شود. در وسط ساختمان‏های تازه ساخته شده، ساختمان قدیمی احتمالاً نظامی نیز وجود دارد که قرار بوده ویران شود و جایش یکی از بلاک‏های شفاخانه بنا شود. داخل محوطۀ عظیم این شفاخانه، سگ‏های ولگرد خانه کرده‌اند و گاهی پارس می‏کنند. یک مرد مسن، پشت دروازه اتاقکی دارد و نگهبان اصلی ساختمان است. مواظب است که کسی داخل نشود. ساختمان‏ها رنگ نشده‌اند، روند ساخت‏شان تکمیل نشده است و گویی، در جریان کار، ناگهان اتفاقی افتاده و همه‌چیز ـ‌‌غیر از وسایل و تجهیزات مورد نیازشان‌ـ را رها کرده‌اند و رفته‌اند.
بر مبنای طرح اولیه، 18 میلیون دالر فقط هزینۀ ساخت این ساختمان‏هاست. 32 میلیون دالر دیگر باید صرف تجهیز و تکمیل آن شود. می‏توان به‌خوبی حدس زد، وقتی همان ساخت اولیه  ‌‌ـ‌‌با هزینۀ 18میلیون دالری‌ـ تکمیل نشده است، چه‏قدر این پروژه پیشرفت داشته است. درست به همین دلیل، حالا شهروندان، به‌خصوص آن‏هایی که همه‌روزه چشم‌شان به این ساختمان‏ها می‏افتد، با حسرت و نومیدی به سمت آن نگاه می‏کنند. محمد وکیل که دکانش روبه‏روی آن قرار دارد می‏گوید: «اگر ساخته می‏شد، لازم نبود مریض‏مان را پایین و بالا بگردانیم.» او می‏افزاید: «زمانی که کار ساختش شروع شد، مردم 100 در صد امیدوار بودند، ولی حالا به تکمیل شدنش 1 درصد هم امیدی نیست.»
حاجی محمد‌علی راسخ، از وکلای گذر ناحیۀ ششم به خاطر می‏آورد که هنگام شروع کار این پروژه شماری از مسئولان دولتی، نمایندگان مردم در ولسی‏جرگه و مقامات پاکستانی در این‏جا حاضر شده بودند و با مصر به پیشرفت سریع کار بودند. آن‏چنان که آقای راسخ بیان می‏کند، کار ساخت این شفاخانه در سال اول به‌سرعت پیش می‏رفت، اما در سال‏های بعدی به‌مرور کند شده رفت، تا این که از شروع سال 93 خورشیدی، کاملاً روند ساخت‌و‌‌ساز، توقف یافت. هرچند حاجی راسخ و شماری از دیگر وکلای این ناحیه و مردم به مراجع دولتی و سفارت پاکستان مراجعه کردند، پاسخ روشنی نگرفتند. مقامات پاکستانی به آن‏ها می‏گویند که وزارت صحت عامه در جریان امور قرار دارد و کار شروع می‏شود. اما یک مقام ارتباطات عامۀ این وزارت به من توضیح داد که تا‌کنون این وزارت‏خانه دلیل توقف ساخت‌و‌ساز این شفاخانه را نمی‏داند و طی مکتوبی علت آن را از سفارت پاکستان جویا شده است. با این حال، تاکنون پاسخی دریافت نکرده‌اند. حاجی راسخ اما دیدگاه دیگری دارد. او می‏گوید حکومت نیز چندان علاقه‏ای به ساخت این شفاخانه ندارد. بی‏علاقگی دولت به باور وی، کاملاً مشهود است. او می‏گوید: «اخیراً یک-دو نفر آمدند پیش من و گفتند که این کاغذها را بخوان. هم به انگلیسی نوشته بود، هم به فارسی. من وقتی خواندم، فهمیدم که قرار است این شفاخانه به سکتور خصوصی واگذار شود.» او حتا از دو-سه داکتری نام‏ برد که تلاش دارند در صورت واگذار‌شدن این شفاخانه به بخش خصوصی، آن را بگیرند. یکی دیگر از بزرگان این محل گفت، اگر این کار شود؛ شفاخانه هیچ نفعی به ملت و مردم فقیر نخواهد داشت.
شفاخانه‏های خصوصی (بخش خصوصی صحت) در کابل معروف‌اند به تحمیل هزینه‏های گزاف و بی‏کفایتی. هرچند استثناه‏هایی در این زمینه وجود دارد، اما یک گزارش قبلی جامعۀ باز، نشان داده است که برخی شفاخانه‏ها از کمترین امکان مداوای بیمار برخوردار‌ند. شهروندان نیز شکایت دارند که هرگاه این شفاخانه به بخش خصوصی واگذار شود، هیچ اهمیتی نخواهد داشت؛ زیرا مردم فقیر نمی‏توانند از آن استفاده کنند و بخش عمده‌ای از مریض‏داران نیز از همین طیف جامعه‌اند. حاجی راسخ به هجوم مریض‏داران به شفاخانه‏ها اشاره می‏کند و می‏گوید، مردم از کمبود شفاخانه‏ عمیقاً رنج می‏برند.
با این حال، وزارت صحت عامه از دادن پاسخ مشخص، همواره طفره رفته است. مشاور سخنگوی این وزارت که قرار بود این پرونده را پی‏گیری کند آخرین‌بار به من گفت: «به سفارت پاکستان مکتوب فرستاده‌ایم و قرار است در این مورد جواب بدهند.» با این حال، به نظر می‏رسد که سفارت پاکستان تاکنون در این مورد پاسخ نداده است. اما شماری از وکلای گذر در ناحیۀ شش می‏گویند که کار ساخت این شفاخانه تلاش شده است که بخش خصوصی واگذار شود و دولت پاکستان کمک‏هایش را قطع کرده است.
آخرین عکس را به دلیل ممانعت سرباز اردوی ملی، از بیرون از محوطۀ این شفاخانه می‏گیرم. ساختمان‏های نیمه‌کاره و متروک در کنار یک جادۀ شلوغ و شهر مزدحم‏تر. یعنی این‌جا، همین‌طور خلوت خواهد ماند؟

۱۳۹۳ مهر ۱۵, سه‌شنبه

....

هزار خورشید تابان نیست. هزار سیاهی مخوفی است پشت دیوارهای لجاجت آدمی برای ماندن و فراموش کردن. برای نخستین بار پس از سال ها بود که گریستم. زیرا می دانستم خالد حسینی قصه نمی کند، واقعیت ها را می گوید، حتا آرام تر و با ملاحظه تر.

۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

برخورد ژنتیک با یک لفاظی پارلمانی


دیروز چهارشنبه، مجلس نمایندگان افغانستان مقامات ارشد امنیتی، به شمول بسم الله محمدی وزیر دفاع و محمد عمر داوودزی وزیر داخله را برای پاسخ‌گویی به صحن علنی مجلس فراخوانده بودند. زمانی که آقای محمدی در مورد وضعیت امنیتی کشور و مسایل حول و حوش آن سخن می‌گفت، رمضان بشردوست به وی اعتراض کرد که او با زبان ملاعمری صحبت می‌کند. بسم الله محمدی از رو‌ در رویی آقای بشردوست افروخته شد و وی را جاسوس بیگانه خطاب کرد و با لحن تند و تهدیدآمیز از وی خواست که بنشیند و جوابش را «پس» بگیرد.
جنرال بسم الله خان، از فرماندهان ائتلاف شمال است که در زمان سقوط طالبان اختیارات بسیاری داشت و نیروهایش جزو نخستین افرادی بود که در همکاری و هماهنگی با ادارۀ امنیت ملی امریکا، وارد کابل شد. او پس از آن در سمت‌های مهم نظامی، به شمول فرماندهی کل ارتش، وزارت داخله و وزارت دفاع، دست یافته است. اکنون بر اساس قانون و از منظر حقوقی، آقای محمدی، وزیر دفاع افغانستان است و به عنوان عضو ارشد کابینه و مسئول بلندپایۀ نظامی حکومت در پارلمان فراخوانده می‌شود. در برابر، رمضان بشردوست، از کسانی است که پس از سقوط طالبان وارد کابل شد و در آن زمان وزیر پلان در کابینۀ کرزی بود. او به دلیل در افتادن با موسسات مستقل و ان‌جی‌او ها و سرانجام آنچه که وی فساد گسترده در حکومت خواند، از کابینۀ آقای کرزی استعفا کرد/ مجبور به استعفا شد. پس از آن رمضان بشردوست نامزد ریاست جمهوری شد و با حامدکرزی و داکتر عبدالله وارد کارزار انتخاباتی گردید. آقای بشردوست توانست رأی بسیاری به خود اختصاص دهد و در مقام سوم بایستد که پس از وی، داکتر اشرف غنی، قرار داشت. در دو دور وکالتش از سوی مردم کابل نیز با رأی بسیاری، وارد ولسی‌جرگه شده است. او فعلا، نمایندۀ مردم کابل در ولسی‌جرگه است.

این پاراگراف را به این دلیل آوردم که نشان دهم، هم بسم الله خان و نیز رمضان بشردوست، اعضای با سابقۀ حکومت و دولت «پسا طالبان» هستند. آقای بشردوست همواره از گرایش‌های قومی به شدت انتقاد کرده و ظاهرا خودش را به عنوان یک ملی‌گرایی بی‌باور به گرایش‌های ناسیونالیستی قلم‌داد می‌کند. در سوی دیگر، آقای محمدی نیز همواره در نقش وزیر داخله یا دفاع، از افراد قدرت‌مند حکومتی است که ریاست آن‌را یک پشتون پوپلزایی به نام حامد کرزی به عهده دارد. به بیان روشن‌تر و ساده‌تر، آقایان بشردوست و محمدی، هر دو از اعضای پیشین و کنونی دولت اند. محمدی از ابتدای سقوط طالبان تاکنون در حکومت بوده، و رمضان بشردوست نیز، در ابتدا وزیر کابینه و سپس عضو ولسی‌جرگه (رکن موازی حکومت و شاخه‌ای از دولت افغانستان) حضور مستمر داشته است.
از سوی دیگر، ولسی‌جرگه (اعضای آن) به عنوان ستون دوم دولت افغانستان «قانونا» این حق را دارد که عضو اجرایی دولت (مأمور حکومت) را به دلیل کمکاری یا رفع ابهام و یا روشنی انداختن در موارد خاص و پرسش برانگیز «مطابق قانون اساسی و سایر قوانین و طرزالعمل‌های ولسی‌جرگه و حکومت» به مجلس علنی/ ناعلنی فرابخوانند. آنچه که در این میان مهم است، همکاری یا روابط دو نهاد است. نهاد حکومت و نهاد پارلمان/ولسی‌جرگه. از این منظر، اگر فردی نیز برای پاسخ‌گویی فراخوانده می‌شود، «یک فرد حقوقی» است، نه بیولوژیک. اعضای ولسی‌جرگه نیز به عنوان «افراد حقوقی» حق طرح پرسش، درخواست پاسخ، اعتراض یا ... دارند نه به عنوان افراد عادی و غیر حقوقی. مثالی بدهم: بسم الله محمدی به ولسی‌جرگه (یک نهاد) فراخوانده می‌شود –قانونا- تا به اعضای ولسی‌جرگه پاسخ دهد. در این میان بشردوست به وی اعتراض می‌کند و فی‌المثل او را متهم به کمکاری می‌کند. حال، تصور کنید آقای محمدی وزیر دفاع نباشد، بلکه یک تبعۀ سادۀ این کشور و مصروف کار و بار شخصی در مزرعه‌اش در پنجشیر باشد. آیا بازهم بشردوست یخن او را می‌گیرد و بر او اعتراض می‌کند؟ پاسخ منفی است. چه این که، بشردوست (نه به عنوان موجود گوشت و پوست و خون دار، بل به عنوان یک وکیل) بر یک نهاد و یک اداره اعتراض دارد و کسی که الزاما مسوول حقوقی آن اداره است و پاسخگو باید باشد. عکس این مثال نیز صادق است. یعنی، کسی غیر از وکیل پارلمان، نمی‌تواند برود در ولسی‌جرگه و از آن‌جا بر کار وزیر دفاع عیب و ایراد بگیرد.
بسیاری‌ها در بیرون از پارلمان و شهروندان و کاربران فس‌بوک اما، این مسئله را در داوری شان در مورد این جنجال، در نظر نگرفتند. درواقع، یک خلط بسیار کلان صورت گرفت. درواقع آن‌ها دعوا بین دو شخص حقوقی در درون دولت را، «دعوا میان انسان هزاره با انسان تاجیک» فرض کردند و به جان همدیگر افتادند. چیزی که نشان می‌دهد شهروندان هنوز هم، تفاوت رابطۀ حقوقی و نهادی افراد را با بسترهای ژنتیک و بیولوژیک شان، یکی می‌پندارند و مدام از منظر قومیت (بیولوژیک) به مسایل اداری و حقوقی می‌بینند. این خطا درغیبت آگاهی، کما کان ادامه خواهد یافت.
این خطای شهروندان باعث می‌شود تا جزئیات اتهام این دو عضو با سابقۀ دولت نسبت به همدیگر، در هالۀ از ابهام باقی بماند.