۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

نوشتن شفا می بخشد



این جمله را برای نخستین بار در وبلاگ شادی صدر دیدم. حالا چندین جای با چنین جمله ای برخورده ام. تجربۀ خودم نیز بوده. گاهی که دلم می گیرد و پر می شود. که جای برای خالی کردن نیست. که نیاز به بالاآوردن تمام چیزهایی است که مغزم را می خورند، به نوشتن پناه می برم. همیشه نیز پس از نوشتن آرام شده ام. حالم دگرگون شده. یا دستکم از آن حال و هوا که به شدت نابودم می کرد، برآمده ام. البته نوشتن در چنین حالتی، توأم با ویرانی است. آدمی خودش را و آن کلبۀ که در ذهنش آباد کرده و همان کلبه دارد فشارش می دهد، همان را، نابود می کند. فرو می پاشد. از ته این فروپاشی و این زلزله و ویرانی و خرابکاری، طبیعی است که چیزی به دست نمی آید. که اگر به دست نیز بیاید، به همان اندازه سمی و ویرانگر است. به همین دلیل حالا یاد گرفته ام که در غیبت انترنت و دور بودن از محیط وب، بنویسم و خودم را تخلیه کنم. که به نت دسترسی نداشته باشم. و بعد که تخلیه می شوم و با آن متن فاصله می گیرم، بی آنکه به سمتش دوباره بروم، حس می کنم، چیزی نیست که باید از نو بخوانمش و یا جایی عمومی بگذارمش. این است که آن متن گم می شود. گویی که دردی را گم می کنم. و در این جهان پر از درد، گم کردن یکی، کم موهبتی نیست.
سومین چیزی که یادگرفته ام، نوشتن است. نوشتن محض. به معنای عام و تام کلمه. نباید آدم فکر کند. که پیش از نوشتن مغزش را و تمام حسگرهایش را روشن کند که بلکه چیزی بیابد و آن را بنویسد. به گمان من، همین که دستت رفت روی کیبورد و دگمه ها را فشردی و حرف ها یکی پی دیگر، ردیف شدند، کافی است. می گویند، نوشتن، فکر کردن است. آدمی باید یاد بگیرد که نوشتن خودِ همان فکر کردن است و فقط همزمان با نوشتن می شود فکر کرد. این طوری حرف ها شاید پراکنده باشند، اما بی ربط نیستند. الکی نیستند. محصول دسته اول یک فکر اند و طبیعی است که جاذبه دارند.
در ضمن داشتم به این فکر می کردم که اعدام شش متهم حادثۀ پغمان خوب است یا بد؟ که اگر اعدام شوند، کمکی به حال ما به حال مردم و به حال همه خواهد بود یا نه؟ که اگر اعدام شوند، عدالت اجرا شده؟ یا فضا برای قانون گرایی برابر خواهد شد؟ که اگر این شش نفر اعدام شوند، شوکی عظیم به تن باندهای تبهکار وارد خواهد آمد؟ نمی دانم. در این کشور هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست. ما سال هاست از خطوط منطقی زندگی خارج شده ایم و در غیبت منطق و تعقل زندگی می کنیم. به همین دلیل در این کشور همه چیز ظاهرا به یک باره و قارچی شکل می گیرد یا نمود می یابد. هرچند که در ته اش حتما دلیلی داشته. با این همه، این قدر می دانم که اگر این شش نفر اعدام نشوند، دوباره از زندان آزاد خواهند شد. چند باره و این تسلسل ادامه می یابد. این علف های هرز، امکان فرار شان و سربرآوردن شان در میان جامعه در صورت نفس کشیدن، بسیار است. طبیعی است که یگانه راهش از میان برداشتن شان است. سیستم عدلی این کشور این قدر ضعیف است که نتواند عدالت را در مورد این شش نفر اجرا کند.  
همین حالا به این فکر افتادم که چه چیز مسخره ای نوشتم و عمومی اش کنم یا نه... یعنی واقعا باید از خیرش بگذرم. اما از سویی، باید روشن کنم که این جا، چیزی شبیه دفترچۀ خاطرات یا یادداشت خصوصی من است. دوست ندارم خیلی مردم بخوانند. از فس بوک فرار می کنم و این جا می نویسم، چون اطمنان دارم، کسی نمی خواند و این مایۀ خوشحالی من است. اما برای خودم اگر بند و بساط گوگل به هم نریخت، این ها خوبند. که سالهای سال بعد بیایم از میان انبوه داده و یادداشت، این ها را پیدا کنم و بخوانم و بگویم در یک بعداز ظهر تابستان کابل و جوانی و دفتر عزیزی پروداکشن، چه حسی داشته ام... فقط از این اعدام دفاع می کنم. چون زندان های ما دروازه ندارند. هرچند که اطمنان دارم تمام این شش تن مشمول حکم اعدام - در یک صورت وجود یک محکمۀ عادلانه- نخواهند شد و انتظارم نیز همین است. 

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

ناخن-فیروزه‌یی*

 

3-‌ چشمانم را جمع می کنم و خودم را ملامت که آخر به تو چه، بد است. ولی می بینم چهار مسافر تاکسی، چهارچشمی افتاده اند سراغ این صحنه و خدا می‌داند تا حال چند دفعه آن را دوباره دیده اند. 6-‌ دست می‌دهد، کنار راننده می‌نشیند، ناخن‌هایش فیروزه‌ای رنگ شده اند، با روسری‌ای آبی و لباس آبی و به سلیقه اش آفرین می‌گویم. 2- از سمت چپ به راست می چرخد، دروازه اش باز می شود و در حالی که به سمت ما نگاهی می‌اندازد، می‌رود داخل موتر. 4- راننده می‌خندد، مردی چاق، پیراهن سیاه و عینک آفتابی، نوشابۀ انرژی زا در دستش، بازهم از ما دور می شود. 

1-‌ ساعت 12، چاشت و مثل همیشه، ازدحام و شلوغی. موتر روی موتر افتاده و اجساد نیمه جان شان را به سختی هر از گاهی نیم قدمی به جلو می کشند. 8-‌ زنگ می‌خورد و قرار، کنار گلبهار سنتر. زنگ می‌خورد و این که: به امیر چه گفتی و او دوستم است. موتر می‌ایستد و ما راه مان را می‌گیریم تا در چند قدمی، سوار تاکسی دومی شویم که به مقصد برسیم. 5-‌ یک تویوتای کرولای سفید و شیک و در حالی که دختر خانم در پشت سرش لم داده و با مبایلش مصروف است. 7-‌ زنگ می‌خورد و قرار کنار شاه دو شمشیره.
*داستانک/مینیمال
                                                                  

۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

راه حل پدری برای یک مخاطب رسانه



یادم است، فرو ریختن برج های تجارت جهانی را، من از رادیو بی بی سی می‌شنیدم. در آن زمان شاید کمی بیشتر از ده سالم بود. از این رو، تصویر خط خطی از آنچه که بی بی سی درمورد فرو ریختن دو «آسمان خراش» می گفت، در ذهنم نقش می بست. اما وقتی طالبان نیز زیر آوار این برج ها گم شدند، پدرم ماهواره و تلویزیون آورد. اوایل، دهها حلقۀ فیلم هندی آورده بود و ما «اهالی قریۀ مان» در «ناهور» مشترکا می دیدیم. من از از جنگ و بدمعاشی همان زمان می ترسیدم و سعی می کردم در خانۀ دیگر بروم و نبینم. اما این وضع، خیلی دوام نیاورد و پدر ماهواره را «نصب» کرد و با هزار مشکل و زنگ زدن به غزنی و گرفتن راهنمایی، کانال‌ها را یکی پی دیگر، یافت. یادم است، ابتدا، چندان چیزی نمی فهمیدیم. چند کانال با زبان‌های عجیب و غریب و مردان و زنانی با پوشش غیر معمول و ...
آوردن ماهواره و تماشای تلویزیون کم کم رواج یافت. مردم دوست داشتند، آنچه را قبلا می شنیدند، ببینند. در آن روزگار، فهم ما نیز از تلویزیون اندکی افزایش یافته بود. به همین دلیل، شبکه‌ های ماهواره‌یی یا برنامۀ خوب نداشتند، یا ناوقت شب برنامه پخش می کردند، یا زبان شان را نمی فهمیدیم یا با اخلاقیات مان چندان جور در نمی‌آمد. پدر به دنبال چاره بود. حافظۀ سایه-روشنم به یاد می‌آورد که یک گیرندۀ دیگر (ما آنتن می گوییم) نیز بر بام خانه بلند شد. شد دو گیرنده با مخلفاتش (دیش و تلویزیون و کابل و ...). یکی از این گیرنده ها به سمت غرب جاسازی شده بود و شبکه‌های مانند شبکۀ خبر ایران، جام جم، الجزیره، اسکای نیوز و ... را می گرفت و دیگری به نزدیک به 30 درجه از غرب به جنوب تمایل یافته بود، تا تلویزیون ملی را بگیرد (تلویزیون ملی فعال شده بود.) پدرم شام اخبار مفصل و دولتی تلویزیون ملی را می دید و و پس از آن غالبا شبکۀ خبر ایران و جام جم یک و دو. در جام جم سریال‌های ایرانی پخش می شد و ما تا نصف شب بیدار می نشستیم تا «زیر آسمان شهر» تمام شود و ببینیم که باز «خشایار» چه دسته گلی به آب می دهد. به مرور، پدر یک گیرندۀ دیگر نیز خرید. در آن زمان یادم است اگر کسی نا آشنا با ما و آشنا با شهر و رسانه و ... می آمد، احساس می کرد پدرم یک ایستگاه خبری زده است. اما این طور نبود. ما سه گیرنده را به کار بسته بودیم، تا نیاز رسانه‌یی مان، اشباع شود. به این ترتیب، حالا ما، از شبکه‌های داخلی ایران که ده دوازده تا می شد (پخش جهانی دارند و در افغانستان می گیرد) و شبکه های بین المللی چون الجزیره و بی بی سی (پدرم کمی انگلیسی هم می فهمید) تا شبکه های رقص و بازرگانی، تا شبکه های ایرانی-لس آنجلسی مانند PMC و GEM و تپش و اندیشه و دیدار و ... غیره را می دیدیم و سومین گیرنده نیز تلویزیون های داخلی مانند طلوع و یک و نور را می گرفت. پدر مانند روال سابق، اول شام اخبار تلویزیون ملی را گوش می داد.
بعد اخبار طلوع را. بعد می رفت سراغ شبکۀ خبر یا الجزیره می دیدیم (در غیبت عربی فهمیدن) و سرانجام می رفتیم سراغ شبکه های ایرانی و فیلم و رقص و موسیقی می دیدیم. یادم است، در این میان دو سه برنامۀ خیلی عالی نیز بود. خانمی به نام آزاده، درست مانند اوشو، در کسوت معلم اخلاق برنامه اجرا می کرد و طرفداران پرو پا قرصی یافته بود. پرو پا قرص از این جهت که مادرم نیز از این برنامه خوشش آمده بود و می دید و این یعنی ما با ابرقدرت اصلی خانه بر سر دیدن یک برنامه توافق کرده بودیم. و در تلویزیون دیدار، پزشک جراحی که صاحب تلویزیون نیز بود «مرتون مظاهری» برنامه های پزشکی داشت که سخت برای پدرم که «پزشکی با تحصیلات ابتدایی پزشکی» بود و برای ما (الزاما من و مادرم) جذاب بود.
صبح ها (اغلب و نه همیشه) وقتی ما (دو برادر و دو خواهر) تلویزیون را روشن می کردیم، سریال‌های ایرانی می دیدیم و کلی حظ می کردیم.
نهایتا پدرم توانسته بود، یک فضای ایده آل خلق کند. طوری که ما می توانستیم از تمام برنامه های لازم برای سنین مختلف، به یمن سه گیرنده، بهره مند شویم. از بی بی سی فارسی و جهانی و خبر و فیلم ایرانی و سخنرانی و برنامه های مفید گرفته تا موسیقی و رقص غربی. یادم است شام ها که تلویزیون های ایرانی همه نماز می خواندند، پدرم بی بی سی را می گرفت. اما فیلم همیشه همان سریال های ایرانی بود و اغلب برنامه های کودک و نوجوان ایران داخلی را نیز می دیدیم؛ حتا مادرم ترجیح می داد که به جای گوش دادن به روضه خوانی ملا، بنشیند پای تلویزیون «سلام» و به حرف سخنرانان و روضه خوان های آن جا گوش دهد. شاید بپرسید این همه را چرا نوشتم؟
امروز صبح دلم گرفته بود (در اتاق و دور از خانه) و دوست داشتم با پناه بردن به تلویزیون، خودم را تسکین دهم (مسکین را می بینید!). جلیل (برادرم) تلویزیون را روشن کرد. 20 کانال داخلی داریم به سلامتی در
کابل. تلویزیون ملی قرآن پخش می کرد. در گل صبح طلوع نیوز بحث داغ خبری داشت. طلوع تبلیغات پخش می کرد که کاراباو بخورید و این طور مردم را لت و کوب کنید. تلویزیون یک با جمال ناصر اصولی  (از نمایندگان پارلمان) یک بحث داغ اقتصادی را پیش می برد. شهر (نام یک تلویزیون) یک آهنگ حال بهم زدن قطغنی پخش کرده بود. وطن داشت یک برنامۀ کپی چندم با دوبلۀ تهوع آور در مورد جانوری، پخش می کرد. نور، بحث سیاسی داشت. 7، که کانال سینمایی است، فیلمی هندی-بالیوودی گذاشته بود. میوند آهنگ لطیفه عزیزی را گذاشته بود و .... حالم از بد بدتر شد. یک برنامۀ خوب که در گل صبح، شوقی برانگیزد، نبود. به این فکر کردم که این همه رسانه دار، به جای تولید برنامه های دسته چندم و کم مصرف و ساعت پرکن، از پدرم کاش یاد می گرفتند و فکری به حال مخاطب نیز می کردند. حتا اگر برنامه های تان کپی می بود.