۱۳۹۳ خرداد ۲۸, چهارشنبه

فرجامِ زندگی در شهر بی کتاب

اشاره: این یادداشت قبلا در روزنامه جامعۀ باز نشر شده است. 
در شهری که زندگی می کنی، همه چیز سیاسی است. غایت هر بحثی به رگ و ریشه باز می‎گردد. آنقدر این مسایل فراگیر می‎شوند که حتا نحوۀ راه رفتنت را هم تفسیر سیاسی می کنند و حرفت را بسته به تباری که وابسته به آن هستی، تأویل می‎کنند. به این ترتیب، جوانی که کوه و دشت آرام و بی سرو صدا را رها کرده، به شهر آمده تا چیزی بیاموزد، یک شبه تبدیل به سیاستمدار تمام قدی می شود که فکر می کند، راه رسیدن به آب تمیز و صحی هم جز با توسل به سیاست، ممکن نیست.
گم شدۀ جوانان کتاب و فکر است. (عکس ها تزیینی اند)
این، سرنوشت تمام جوان‎هایی است که کلان‎شهرها را برای زیستن برگزیده اند. کسانی که از دل کشوری تا گلو فرورفته در جنگ و خشونت برخاسته اند و  خسته از آنچه که در تاریخ می خوانند، هوای گام گذاشتن در مسیری را دارند دیگر بوی خشونت و نفرت و تفنگ در آن به مشام نرسد. بسیاری از جوانان، نمی خواهند وقتی زندگی شان سوژۀ کار مورخی می شود، بچه از خواندن آن در مکتب و دانشگاه، بگریزند. شگفت این که با هوای تغییر دادن مسیر تاریخ، با گام گذاشتن در شهرهای بزرگتر و رها کردن زندگی ساده و بی سروصدایی روستا، در دام سرنوشتی گرفتار می شوند که همه چیز را سیاه وسفید می بینند و به این ترتیب خود اسیر سیاست دروغ، نفرت، شایعه، تحقیر، توهین و تخریب، می شوند.
بحث قوم، ایل و تبار و برتری این یکی و فروتر بودن آن دیگری، تمام ساحت ذهن جوانان را در می نوردد و به این ترتیب تنها چشم اندازی که برای جوان افغانی باز می ماند تا از آن به رویدادهای جاری درکشورش و زندگی خصوصی خودش ببیند، سیاستِ توطئه و تخریب است. سیاستی که بر مبنای آن، تمام عناصر جامعه به دو صف خودی وغیرخودی تفکیک می شوند. و در این صف بندی، آنچه از خودی می رسد، خیر محض است و آنِ دیگری جز شرارت چیزی دیگری نیست. به این ترتیب، جوانی که هوای تغییر در سر داشت، در آرزوی رسیدن به رشد و تعالی بود و می خواست مسیر زندگی اش را طوری بسازد که به ماین و اسلحه بر نخورد، در گرداب افکاری می افتد که غایتش جز تباهی نیست.
این پرسش که چرا به چنین سرنوشتی گرفتار می‎شویم، در ذهن هر کدام از ما وجود دارد. اما دریافت پاسخی درخور برای آن، نیازمند دقت بیشتری است. به بیان دقیقتر بدون شناخت گرانیگاه اصلی چنین مشکلی، هرگونه تحلیل و تفسیر راه به جایی نخواهد برد. هستۀ اصلی گرفتار شدن جوانان در بند سیاست زدگی مزمن، عدم رسیدگی و شناخت نیازهای جوانان است. جوان، به چه چیزی نیاز دارد؟ به تولید انبوه توطئه و ادبیات خشونت و وحشت؛ تا از آن در شکل وسیعی استفاده کنند؟ یا فراهم آوردن فضایی برای رشد و شکوفایی استعداد جوانان؟
قلت کتاب در کابل، مثال زدنی است
به نظر می رسد در افغانستان نیاز جوانان به خوبی درک نشده است. درست است که جوان در سن و سالی قرار دارد که به راحتی می تواند بر چیزی یا کسی بشورد یا سلاح بدست گیرد، یا زبان به توهین وتخفیف دیگران باز کند یا دست آخر، حمال تمام وقت ذهن بیمار کسانی باشد که تمام وسعت دید شان، از خودشان فراتر نمی‎رود.اما اگر میلی به تغییر و نگاهی معطوف به رشد و توسعه باشد، برای جوانان پیش از تمام این ها، کتاب‎خانه و کتاب نیاز است. دو عنصری که می توانند وقت خالی جوانان را پر کنند و از هدر رفتن نیروی جوانی این طیف، جلوگیری نمایند. اما با نگاهی گذرا در همین کابل، پایتخت، می توان دریافت که کمترین توجهی برای ساختن کتاب خانه و کتاب نشده است. در شهری که نفوس آن شش میلیون نفر است و بیشتر آن ها جوان هستند، ما به عدد انگشتان دست خود کتابخانه نداریم. کتاب خانه هایی که از یک سو عطش دانستن جوان را فرو بنشاند و از سوی دیگر، دستیابی به آن از نظر اقتصادی مقرون به صرفه باشد، کمتر دیده می شود. کتاب خانۀ دانشگاه کابل، به محلی برای دید و بازدیدهای عاشقانه بدل شده، زیرا کتابی نیست که جوان را به سمت خود بکشاند. داستان ملانصرالدین در این عصر هم خواندن دارد؟ به همین ترتیب، ساختمان کتاب خانه عامه میان مردن و ماندن دست و پا می زند و کتابهایش یا نیستند، یا به درد نمی خورند، یا هم آنقدر زیر گرد و خاک گم شده اند که ورق زدن آن، خود سخت ترین کار است.
طبیعی است که زمین خشک مرکز رشد گیاه هرز می شود. و دور از انصاف نیست که نتیجه بگیریم، در شهر بی کتاب و کتابخانه و اندیشه، عصبیت و سیاست زدگی هزیان آلود، می بالد و بذر می پاشد. به این شکل، جوان افغانی وقتی در شهر بی کتاب گام می گذارد، جز پرسه زدن درمیان افکار بیمار گروهی، چیزی برای کشف و تحصیل نمی یابد و این گونه پس از سالها زیستن در فضای نسبتا دموکراتیک، می بینیم هنوز تا مدنی شدن، فاصلۀ زیادی داریم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

در 2014 قرار است چه اتفاقی بیفتد؟