۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

شفاخانۀ جناح؛ امید از دست رفتۀ مردم


این گزارش قبلا در روزنامۀ جامعۀ باز منتشر شده است.
خلیل پژواک
یک آمار غیر رسمی نشان می‏دهد که روزانه یک هزار مریض برای درمان به خارج از کشور می‏رود. هرچند این رقم در نوع خود چشمگیر است، با این حال، احتمال این که رقم بیمارانی که برای درمان به بیرون از کشور می‏روند از این مقدار نیز بیشتر باشد، بعید نیست. یک رانندۀ آمبولانس که بهصورت شخصی، مریض‏ها را تا مرز تورخم و سرحد جمهوری اسلامی پاکستان انتقال می‏دهد، به من گفت، روزانه حداقل یک بار مریض‏ هایی را که به پاکستان برده می‏شوند، تا مرز انتقال می‏دهد. او می‏ گوید، تنها از مرض زمینی و از این مسیر، شاهد انتقال صدها مریض است که اغلب بهصورت شخصی به آن سوی مرز می‏روند. اگر تعداد کسانی که بهصورت رسمی یا از مسیرهای دیگر به پاکستان و کشورهای دیگر سفر می‏کنند نیز حساب شود، طبیعی است که این رقم به بیش از یک هزار مریض در روز برسد.
اما این تمام ماجرا نیست. رفتن به پاکستان، ایران، هند و سایر کشورها، برای هرکسی و هرمریضی میسر نیست. بسیاری از خانواده‏ های متوسط یا متمول، توانایی بردن مریض شان را به کشورهای دیگر دارند. حال آن‏که در این کشور جمعیت فقیر کشور بسیار بیشتر از طبقۀ ثروتمند و متوسط است. بخش عمدۀ مردم در برابر مخارج عادی زندگیشان درمی‏مانند، در چنین وضعیتی، دشوار است که بتوانند مریضشان را به کشور دیگری برای درمان ببرند. در همین روزنامه پیشتر منتشر شده بود که بهصورت میانگین، مصارف درمان در پاکستان، 300هزار کلدار پاکستانی است که تقریباً معادل 150 هزار افغانی می‏شود. افزون بر آن، مشقات انتقال مریض و دشواری‏ های راه‏های زمینی و هوایی، از دیگر مشکلاتی است که امکان انتقال به‌موقع مریض‏ ها را به بیرون از کشور به حداقل می‏رساند. به این تر‌تیب، می‏توان یقین داشت که بخش عمده‌ای از مریض‏ها در داخل کشور باقی می‏مانند. چنان چه رحیم نیز می‏گوید، اگر کسی از اعضای خانواده‏ اش مریض می‏شود، به یکی از شفاخانه‏ های شهر انتقال می‏دهد، حتا اگر وضعش وخیم باشد. او هرچند از این بابت که تا کنون هیچ‌یک از اعضای خانواده‏اش به مشکل صحی جدی مبتلا نشده خوشحال است، با این وصف به‌خوبی به یاد می‏ آورد که همه این‌طور «خوشبخت نیستند.» وی هرچند به موردی مشخص اشاره نمی‏کند اما می‏گوید: «دیده‌ام. پیش آمده که از همسایه‏ ها، یگان نفر مریض شده، مریضی‏ اش جدی بوده و داکترای کابل گفته‌اند که باید به خارج [از کشور، برای تداوی] برده شود؛ ولی چون پول نداشته‌اند، از خانه بیرون شده نتوانسته‌اند.»
از این دست خانواده‏ ها در این کشور بسیار‌‌ند. کسانی که هرچند می‏دانند، مریض‌شان قابل درمان است؛ ولی عدم امکانات مالی و امکانات صحی، باعث می‏شود، این قدر صبر کنند تا معجزه‏ای شود و مریض شفا یابد یا که بمیرد. یک رقم مرگ‌و‌میر، تعداد کسانی را که تنها به دلیل توبرکلوز می‏میرند، در دو سال پیش 9000 نفر در سال عنوان کرده است. هرچند پس از آن، تحقیق جامعی صورت نگرفته است، اما با توجه به وضعیت مراقبت و درمان می‏توان گفت، به چه میزان از کسانی که در معرض مرگ مستقیم، به دلیل کمبود خدمات صحی، قرار دارند، در چه حدی است. با این حال، وزارت صحت عامه همواره گفته است که به‌صورت روز‌افزونی، به افزایش خدمات و امکانات صحی توجه داشته است.
قرار داد ساخت شفاخانۀ محمد‌علی و فاطمه جناح نیز در راستای همین تلاش‏ها بسته شد. پنج سال پیش و در ابتدای سال 1388 خورشیدی، دولت پاکستان تعهد کرد که بالغ بر 50 میلیون دالر را صرف ساخت شفاخانۀ چهارصد‌بستری خواهد کرد که در آن امکان درمان بسیاری از امراض، فراهم آورده شود. این شفاخانه شامل دو قسمت می‏شد. شفاخانۀ محمد‌علی جناح که شامل 200 بستر می‏شود، نیز شفاخانۀ فاطمه جناح با 200 بستر دیگر. این شفاخانه، از بزرگ‌ترین شفاخانه‏هایی بود که در طی سالیان اخیر کار ساخت آن شروع شده بود. تا‌کنون در کابل صرفاً یک شفاخانۀ 400 بستر وجود دارد و در دیگر ولایات هیچ شفاخانۀ دولتی با چنین ظرفیت ساخته نشده است. افزون بر این، قرار بود این شفاخانه تمام امکاناتی که تاکنون شفاخانه‏های داخل کشور نداشتند، داشته باشد. به همین دلیل قرار بود بخش عمدۀ از امراض در آن جا مداوا شود. تداوي امراض سرطاني، مراقبت‏هاي عاجل، جراحيهاي زنانه و مردانه، ولادي و نسایي، بانک خون و ديگر خدمات صحي از عمده‏ترین بخش‏هایی بود که در این شفاخانه راه‌اندازی می‏شد.
قرار‌داد ساخت این شفاخانه در زمان دکتر محمد‌امین فاطمی، وزیر وقت صحت عامه، عقد شد و محلی به وسعت 26 جریب زمین، در ناحیۀ ششم شهر کابل برای ساخت آن اختصاص داده شد. بر مبنای طرح اولیه، این شفاخانه شامل 12 بلاک می‏شد که هزینۀ ساخت آن بالغ بر 18 میلیون دالر می‏شود.
قرار بود که شفاخانه بنا بر نیاز مبرمی که تشخیص شده بود، در زمان بسیار کمی، ساخته شود. با این حال، پس از کمتر از پنج سال، هنوز ساختمان‏ها نیمه‌کاره‌اند. وقتی به سمت ناحیۀ ششم می‏رویم، در سمت چپ، ساختمان‏های نیمه‌کارۀ این شفاخانه، پرسش و تعجب هر‌رهگذری را بر‌می‏انگیزد. یک مجموعۀ عظیم که حتا رنگ هم نشده است. دروازۀ آن که به نظر می‏رسد یک دروازۀ نظامی از زمان حضور روس‏ها‌ست و زنگ خورده و کهنه، نیمه‌باز است. یک سرباز اردوی ملی، رو‌به‌روی آن نشسته است و نگهبانی می‏دهد. می‏گوید، این محل مربوط وزارت دفاع ملی است و او باید مراقب آن باشد. از دروازه‏اش اغلب دانش‏آموزان مکتب نظامی (حربی شوونزی) برای ورود، استفاده می‏کنند. کمی پایین‏تر از آن، یک مکتب لیسه قرار دارد. از آن پایین‏تر نیز شفاخانۀ ایرانی‏ها، یک مسجد و سپس محلی که مکتب نظامی در آن موقعیت دارد. در داخل آن، به سمت غرب، چند بلاک نیمه‌کاره موقعیت دارد. این ساختمان‏های سیمنتی ساخته شده‌اند و شیشه‏های بعضی از روزنه‏های آن نیز نصب شده است. اما به نظر می‏رسد، وقتی کار به‌صورت ناگهانی متوقف شده است. به گونه‏ای که نشانه‏های کار، سنگ و ریگ و سمینت، دور و اطراف ساختمان‏ها دیده می‏شود. در وسط ساختمان‏های تازه ساخته شده، ساختمان قدیمی احتمالاً نظامی نیز وجود دارد که قرار بوده ویران شود و جایش یکی از بلاک‏های شفاخانه بنا شود. داخل محوطۀ عظیم این شفاخانه، سگ‏های ولگرد خانه کرده‌اند و گاهی پارس می‏کنند. یک مرد مسن، پشت دروازه اتاقکی دارد و نگهبان اصلی ساختمان است. مواظب است که کسی داخل نشود. ساختمان‏ها رنگ نشده‌اند، روند ساخت‏شان تکمیل نشده است و گویی، در جریان کار، ناگهان اتفاقی افتاده و همه‌چیز ـ‌‌غیر از وسایل و تجهیزات مورد نیازشان‌ـ را رها کرده‌اند و رفته‌اند.
بر مبنای طرح اولیه، 18 میلیون دالر فقط هزینۀ ساخت این ساختمان‏هاست. 32 میلیون دالر دیگر باید صرف تجهیز و تکمیل آن شود. می‏توان به‌خوبی حدس زد، وقتی همان ساخت اولیه  ‌‌ـ‌‌با هزینۀ 18میلیون دالری‌ـ تکمیل نشده است، چه‏قدر این پروژه پیشرفت داشته است. درست به همین دلیل، حالا شهروندان، به‌خصوص آن‏هایی که همه‌روزه چشم‌شان به این ساختمان‏ها می‏افتد، با حسرت و نومیدی به سمت آن نگاه می‏کنند. محمد وکیل که دکانش روبه‏روی آن قرار دارد می‏گوید: «اگر ساخته می‏شد، لازم نبود مریض‏مان را پایین و بالا بگردانیم.» او می‏افزاید: «زمانی که کار ساختش شروع شد، مردم 100 در صد امیدوار بودند، ولی حالا به تکمیل شدنش 1 درصد هم امیدی نیست.»
حاجی محمد‌علی راسخ، از وکلای گذر ناحیۀ ششم به خاطر می‏آورد که هنگام شروع کار این پروژه شماری از مسئولان دولتی، نمایندگان مردم در ولسی‏جرگه و مقامات پاکستانی در این‏جا حاضر شده بودند و با مصر به پیشرفت سریع کار بودند. آن‏چنان که آقای راسخ بیان می‏کند، کار ساخت این شفاخانه در سال اول به‌سرعت پیش می‏رفت، اما در سال‏های بعدی به‌مرور کند شده رفت، تا این که از شروع سال 93 خورشیدی، کاملاً روند ساخت‌و‌‌ساز، توقف یافت. هرچند حاجی راسخ و شماری از دیگر وکلای این ناحیه و مردم به مراجع دولتی و سفارت پاکستان مراجعه کردند، پاسخ روشنی نگرفتند. مقامات پاکستانی به آن‏ها می‏گویند که وزارت صحت عامه در جریان امور قرار دارد و کار شروع می‏شود. اما یک مقام ارتباطات عامۀ این وزارت به من توضیح داد که تا‌کنون این وزارت‏خانه دلیل توقف ساخت‌و‌ساز این شفاخانه را نمی‏داند و طی مکتوبی علت آن را از سفارت پاکستان جویا شده است. با این حال، تاکنون پاسخی دریافت نکرده‌اند. حاجی راسخ اما دیدگاه دیگری دارد. او می‏گوید حکومت نیز چندان علاقه‏ای به ساخت این شفاخانه ندارد. بی‏علاقگی دولت به باور وی، کاملاً مشهود است. او می‏گوید: «اخیراً یک-دو نفر آمدند پیش من و گفتند که این کاغذها را بخوان. هم به انگلیسی نوشته بود، هم به فارسی. من وقتی خواندم، فهمیدم که قرار است این شفاخانه به سکتور خصوصی واگذار شود.» او حتا از دو-سه داکتری نام‏ برد که تلاش دارند در صورت واگذار‌شدن این شفاخانه به بخش خصوصی، آن را بگیرند. یکی دیگر از بزرگان این محل گفت، اگر این کار شود؛ شفاخانه هیچ نفعی به ملت و مردم فقیر نخواهد داشت.
شفاخانه‏های خصوصی (بخش خصوصی صحت) در کابل معروف‌اند به تحمیل هزینه‏های گزاف و بی‏کفایتی. هرچند استثناه‏هایی در این زمینه وجود دارد، اما یک گزارش قبلی جامعۀ باز، نشان داده است که برخی شفاخانه‏ها از کمترین امکان مداوای بیمار برخوردار‌ند. شهروندان نیز شکایت دارند که هرگاه این شفاخانه به بخش خصوصی واگذار شود، هیچ اهمیتی نخواهد داشت؛ زیرا مردم فقیر نمی‏توانند از آن استفاده کنند و بخش عمده‌ای از مریض‏داران نیز از همین طیف جامعه‌اند. حاجی راسخ به هجوم مریض‏داران به شفاخانه‏ها اشاره می‏کند و می‏گوید، مردم از کمبود شفاخانه‏ عمیقاً رنج می‏برند.
با این حال، وزارت صحت عامه از دادن پاسخ مشخص، همواره طفره رفته است. مشاور سخنگوی این وزارت که قرار بود این پرونده را پی‏گیری کند آخرین‌بار به من گفت: «به سفارت پاکستان مکتوب فرستاده‌ایم و قرار است در این مورد جواب بدهند.» با این حال، به نظر می‏رسد که سفارت پاکستان تاکنون در این مورد پاسخ نداده است. اما شماری از وکلای گذر در ناحیۀ شش می‏گویند که کار ساخت این شفاخانه تلاش شده است که بخش خصوصی واگذار شود و دولت پاکستان کمک‏هایش را قطع کرده است.
آخرین عکس را به دلیل ممانعت سرباز اردوی ملی، از بیرون از محوطۀ این شفاخانه می‏گیرم. ساختمان‏های نیمه‌کاره و متروک در کنار یک جادۀ شلوغ و شهر مزدحم‏تر. یعنی این‌جا، همین‌طور خلوت خواهد ماند؟

۱۳۹۳ مهر ۱۵, سه‌شنبه

....

هزار خورشید تابان نیست. هزار سیاهی مخوفی است پشت دیوارهای لجاجت آدمی برای ماندن و فراموش کردن. برای نخستین بار پس از سال ها بود که گریستم. زیرا می دانستم خالد حسینی قصه نمی کند، واقعیت ها را می گوید، حتا آرام تر و با ملاحظه تر.

۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

برخورد ژنتیک با یک لفاظی پارلمانی


دیروز چهارشنبه، مجلس نمایندگان افغانستان مقامات ارشد امنیتی، به شمول بسم الله محمدی وزیر دفاع و محمد عمر داوودزی وزیر داخله را برای پاسخ‌گویی به صحن علنی مجلس فراخوانده بودند. زمانی که آقای محمدی در مورد وضعیت امنیتی کشور و مسایل حول و حوش آن سخن می‌گفت، رمضان بشردوست به وی اعتراض کرد که او با زبان ملاعمری صحبت می‌کند. بسم الله محمدی از رو‌ در رویی آقای بشردوست افروخته شد و وی را جاسوس بیگانه خطاب کرد و با لحن تند و تهدیدآمیز از وی خواست که بنشیند و جوابش را «پس» بگیرد.
جنرال بسم الله خان، از فرماندهان ائتلاف شمال است که در زمان سقوط طالبان اختیارات بسیاری داشت و نیروهایش جزو نخستین افرادی بود که در همکاری و هماهنگی با ادارۀ امنیت ملی امریکا، وارد کابل شد. او پس از آن در سمت‌های مهم نظامی، به شمول فرماندهی کل ارتش، وزارت داخله و وزارت دفاع، دست یافته است. اکنون بر اساس قانون و از منظر حقوقی، آقای محمدی، وزیر دفاع افغانستان است و به عنوان عضو ارشد کابینه و مسئول بلندپایۀ نظامی حکومت در پارلمان فراخوانده می‌شود. در برابر، رمضان بشردوست، از کسانی است که پس از سقوط طالبان وارد کابل شد و در آن زمان وزیر پلان در کابینۀ کرزی بود. او به دلیل در افتادن با موسسات مستقل و ان‌جی‌او ها و سرانجام آنچه که وی فساد گسترده در حکومت خواند، از کابینۀ آقای کرزی استعفا کرد/ مجبور به استعفا شد. پس از آن رمضان بشردوست نامزد ریاست جمهوری شد و با حامدکرزی و داکتر عبدالله وارد کارزار انتخاباتی گردید. آقای بشردوست توانست رأی بسیاری به خود اختصاص دهد و در مقام سوم بایستد که پس از وی، داکتر اشرف غنی، قرار داشت. در دو دور وکالتش از سوی مردم کابل نیز با رأی بسیاری، وارد ولسی‌جرگه شده است. او فعلا، نمایندۀ مردم کابل در ولسی‌جرگه است.

این پاراگراف را به این دلیل آوردم که نشان دهم، هم بسم الله خان و نیز رمضان بشردوست، اعضای با سابقۀ حکومت و دولت «پسا طالبان» هستند. آقای بشردوست همواره از گرایش‌های قومی به شدت انتقاد کرده و ظاهرا خودش را به عنوان یک ملی‌گرایی بی‌باور به گرایش‌های ناسیونالیستی قلم‌داد می‌کند. در سوی دیگر، آقای محمدی نیز همواره در نقش وزیر داخله یا دفاع، از افراد قدرت‌مند حکومتی است که ریاست آن‌را یک پشتون پوپلزایی به نام حامد کرزی به عهده دارد. به بیان روشن‌تر و ساده‌تر، آقایان بشردوست و محمدی، هر دو از اعضای پیشین و کنونی دولت اند. محمدی از ابتدای سقوط طالبان تاکنون در حکومت بوده، و رمضان بشردوست نیز، در ابتدا وزیر کابینه و سپس عضو ولسی‌جرگه (رکن موازی حکومت و شاخه‌ای از دولت افغانستان) حضور مستمر داشته است.
از سوی دیگر، ولسی‌جرگه (اعضای آن) به عنوان ستون دوم دولت افغانستان «قانونا» این حق را دارد که عضو اجرایی دولت (مأمور حکومت) را به دلیل کمکاری یا رفع ابهام و یا روشنی انداختن در موارد خاص و پرسش برانگیز «مطابق قانون اساسی و سایر قوانین و طرزالعمل‌های ولسی‌جرگه و حکومت» به مجلس علنی/ ناعلنی فرابخوانند. آنچه که در این میان مهم است، همکاری یا روابط دو نهاد است. نهاد حکومت و نهاد پارلمان/ولسی‌جرگه. از این منظر، اگر فردی نیز برای پاسخ‌گویی فراخوانده می‌شود، «یک فرد حقوقی» است، نه بیولوژیک. اعضای ولسی‌جرگه نیز به عنوان «افراد حقوقی» حق طرح پرسش، درخواست پاسخ، اعتراض یا ... دارند نه به عنوان افراد عادی و غیر حقوقی. مثالی بدهم: بسم الله محمدی به ولسی‌جرگه (یک نهاد) فراخوانده می‌شود –قانونا- تا به اعضای ولسی‌جرگه پاسخ دهد. در این میان بشردوست به وی اعتراض می‌کند و فی‌المثل او را متهم به کمکاری می‌کند. حال، تصور کنید آقای محمدی وزیر دفاع نباشد، بلکه یک تبعۀ سادۀ این کشور و مصروف کار و بار شخصی در مزرعه‌اش در پنجشیر باشد. آیا بازهم بشردوست یخن او را می‌گیرد و بر او اعتراض می‌کند؟ پاسخ منفی است. چه این که، بشردوست (نه به عنوان موجود گوشت و پوست و خون دار، بل به عنوان یک وکیل) بر یک نهاد و یک اداره اعتراض دارد و کسی که الزاما مسوول حقوقی آن اداره است و پاسخگو باید باشد. عکس این مثال نیز صادق است. یعنی، کسی غیر از وکیل پارلمان، نمی‌تواند برود در ولسی‌جرگه و از آن‌جا بر کار وزیر دفاع عیب و ایراد بگیرد.
بسیاری‌ها در بیرون از پارلمان و شهروندان و کاربران فس‌بوک اما، این مسئله را در داوری شان در مورد این جنجال، در نظر نگرفتند. درواقع، یک خلط بسیار کلان صورت گرفت. درواقع آن‌ها دعوا بین دو شخص حقوقی در درون دولت را، «دعوا میان انسان هزاره با انسان تاجیک» فرض کردند و به جان همدیگر افتادند. چیزی که نشان می‌دهد شهروندان هنوز هم، تفاوت رابطۀ حقوقی و نهادی افراد را با بسترهای ژنتیک و بیولوژیک شان، یکی می‌پندارند و مدام از منظر قومیت (بیولوژیک) به مسایل اداری و حقوقی می‌بینند. این خطا درغیبت آگاهی، کما کان ادامه خواهد یافت.
این خطای شهروندان باعث می‌شود تا جزئیات اتهام این دو عضو با سابقۀ دولت نسبت به همدیگر، در هالۀ از ابهام باقی بماند.

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار/ گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد


دیروز به مناسبت«هفتۀ شهید» یک اتفاق سادۀ افتاد. صبغت الله مجددی را نگذاشتند که سخنرانی کند. او از بزرگ ترین و قابل احترام ترین رهبران سنتی-ایدیولوژیک افغان است. نخستین رییس جمهور مجاهدین بود. قدرت را به ربانی انتقال داد. در آن زمان رابطۀ نزدیکی در کل با جمعیت اسلامی و شورای نظار داشت... روزگار گذشت. طالبان آمدند و رفتند. بعد، ربانی آرام آرام نقش مهمی در دولت کرزی یافت. تا آن‌جا که مجددی یاد آور شد «این پست ریاست شورای عالی صلح به من می رسید، استاد ربانی می خواست که رییس آن شود، من هم گفتم بدهید.» این گلایه از سر بی توجهی به وی بود. او از ربانی شکایت کرد. اما دیروز دید که دنیا بی وفا تر و بی محاسبه تر از این حرف هاست، وقتی به اتهام حمایت از یک تیم سیاسی غیر جمعیتی، نمی گذارند حتا حرف بزنی به عنوان نخستین رییس جمهور مجاهدینی که این هفته، هفته‌ی اختصاصی تجلیل از شهدای آن هاست.

۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

نوشتن شفا می بخشد



این جمله را برای نخستین بار در وبلاگ شادی صدر دیدم. حالا چندین جای با چنین جمله ای برخورده ام. تجربۀ خودم نیز بوده. گاهی که دلم می گیرد و پر می شود. که جای برای خالی کردن نیست. که نیاز به بالاآوردن تمام چیزهایی است که مغزم را می خورند، به نوشتن پناه می برم. همیشه نیز پس از نوشتن آرام شده ام. حالم دگرگون شده. یا دستکم از آن حال و هوا که به شدت نابودم می کرد، برآمده ام. البته نوشتن در چنین حالتی، توأم با ویرانی است. آدمی خودش را و آن کلبۀ که در ذهنش آباد کرده و همان کلبه دارد فشارش می دهد، همان را، نابود می کند. فرو می پاشد. از ته این فروپاشی و این زلزله و ویرانی و خرابکاری، طبیعی است که چیزی به دست نمی آید. که اگر به دست نیز بیاید، به همان اندازه سمی و ویرانگر است. به همین دلیل حالا یاد گرفته ام که در غیبت انترنت و دور بودن از محیط وب، بنویسم و خودم را تخلیه کنم. که به نت دسترسی نداشته باشم. و بعد که تخلیه می شوم و با آن متن فاصله می گیرم، بی آنکه به سمتش دوباره بروم، حس می کنم، چیزی نیست که باید از نو بخوانمش و یا جایی عمومی بگذارمش. این است که آن متن گم می شود. گویی که دردی را گم می کنم. و در این جهان پر از درد، گم کردن یکی، کم موهبتی نیست.
سومین چیزی که یادگرفته ام، نوشتن است. نوشتن محض. به معنای عام و تام کلمه. نباید آدم فکر کند. که پیش از نوشتن مغزش را و تمام حسگرهایش را روشن کند که بلکه چیزی بیابد و آن را بنویسد. به گمان من، همین که دستت رفت روی کیبورد و دگمه ها را فشردی و حرف ها یکی پی دیگر، ردیف شدند، کافی است. می گویند، نوشتن، فکر کردن است. آدمی باید یاد بگیرد که نوشتن خودِ همان فکر کردن است و فقط همزمان با نوشتن می شود فکر کرد. این طوری حرف ها شاید پراکنده باشند، اما بی ربط نیستند. الکی نیستند. محصول دسته اول یک فکر اند و طبیعی است که جاذبه دارند.
در ضمن داشتم به این فکر می کردم که اعدام شش متهم حادثۀ پغمان خوب است یا بد؟ که اگر اعدام شوند، کمکی به حال ما به حال مردم و به حال همه خواهد بود یا نه؟ که اگر اعدام شوند، عدالت اجرا شده؟ یا فضا برای قانون گرایی برابر خواهد شد؟ که اگر این شش نفر اعدام شوند، شوکی عظیم به تن باندهای تبهکار وارد خواهد آمد؟ نمی دانم. در این کشور هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست. ما سال هاست از خطوط منطقی زندگی خارج شده ایم و در غیبت منطق و تعقل زندگی می کنیم. به همین دلیل در این کشور همه چیز ظاهرا به یک باره و قارچی شکل می گیرد یا نمود می یابد. هرچند که در ته اش حتما دلیلی داشته. با این همه، این قدر می دانم که اگر این شش نفر اعدام نشوند، دوباره از زندان آزاد خواهند شد. چند باره و این تسلسل ادامه می یابد. این علف های هرز، امکان فرار شان و سربرآوردن شان در میان جامعه در صورت نفس کشیدن، بسیار است. طبیعی است که یگانه راهش از میان برداشتن شان است. سیستم عدلی این کشور این قدر ضعیف است که نتواند عدالت را در مورد این شش نفر اجرا کند.  
همین حالا به این فکر افتادم که چه چیز مسخره ای نوشتم و عمومی اش کنم یا نه... یعنی واقعا باید از خیرش بگذرم. اما از سویی، باید روشن کنم که این جا، چیزی شبیه دفترچۀ خاطرات یا یادداشت خصوصی من است. دوست ندارم خیلی مردم بخوانند. از فس بوک فرار می کنم و این جا می نویسم، چون اطمنان دارم، کسی نمی خواند و این مایۀ خوشحالی من است. اما برای خودم اگر بند و بساط گوگل به هم نریخت، این ها خوبند. که سالهای سال بعد بیایم از میان انبوه داده و یادداشت، این ها را پیدا کنم و بخوانم و بگویم در یک بعداز ظهر تابستان کابل و جوانی و دفتر عزیزی پروداکشن، چه حسی داشته ام... فقط از این اعدام دفاع می کنم. چون زندان های ما دروازه ندارند. هرچند که اطمنان دارم تمام این شش تن مشمول حکم اعدام - در یک صورت وجود یک محکمۀ عادلانه- نخواهند شد و انتظارم نیز همین است. 

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

ناخن-فیروزه‌یی*

 

3-‌ چشمانم را جمع می کنم و خودم را ملامت که آخر به تو چه، بد است. ولی می بینم چهار مسافر تاکسی، چهارچشمی افتاده اند سراغ این صحنه و خدا می‌داند تا حال چند دفعه آن را دوباره دیده اند. 6-‌ دست می‌دهد، کنار راننده می‌نشیند، ناخن‌هایش فیروزه‌ای رنگ شده اند، با روسری‌ای آبی و لباس آبی و به سلیقه اش آفرین می‌گویم. 2- از سمت چپ به راست می چرخد، دروازه اش باز می شود و در حالی که به سمت ما نگاهی می‌اندازد، می‌رود داخل موتر. 4- راننده می‌خندد، مردی چاق، پیراهن سیاه و عینک آفتابی، نوشابۀ انرژی زا در دستش، بازهم از ما دور می شود. 

1-‌ ساعت 12، چاشت و مثل همیشه، ازدحام و شلوغی. موتر روی موتر افتاده و اجساد نیمه جان شان را به سختی هر از گاهی نیم قدمی به جلو می کشند. 8-‌ زنگ می‌خورد و قرار، کنار گلبهار سنتر. زنگ می‌خورد و این که: به امیر چه گفتی و او دوستم است. موتر می‌ایستد و ما راه مان را می‌گیریم تا در چند قدمی، سوار تاکسی دومی شویم که به مقصد برسیم. 5-‌ یک تویوتای کرولای سفید و شیک و در حالی که دختر خانم در پشت سرش لم داده و با مبایلش مصروف است. 7-‌ زنگ می‌خورد و قرار کنار شاه دو شمشیره.
*داستانک/مینیمال