۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

خشونت در سکوت؛ عادی شدگی خشونت، عوامل و تبعات آن




مثال اول: زمانی که مرتضا پاشایی از بیمارستانی در تهران درگذشت، هم‌دردی با وی موجی بود که تنها در ایران نماند. شمار کسانی که از مرگ وی متأثر شدند، در میان شهروندان افغانستان اگر نگوییم به اندازۀ ایرانیان اما با تفاوت کمی اندک، محسوس و چشم‌گیر بود. بسیاری از کاربران شبکه‌های اجتماعی مجازی با گذاشتن آهنگ‌های پاشایی یا و اشتراک‌گذاری آن یا تبدیل کردن عکس شناسۀ شان، به نحوی تأثرشان را از مرگ این خوانندۀ جوان پاپ ایرانی بیان کردند.
مثال دوم: زمانی که به مجلۀ فکاهی شارلی ابدو در پاریسِ فرانسه حمله شد و 12 تن از کارمندانش کشته شدند، نیز در تمام گوشه‌های جهان مردم نسبت به آن واکنش نشان دادند. در فرانسه تنها چند لحظه پس از پایان حمله و فرار مهاجمان، مردم در میدان جمهوری جمع شدند. پس از آن همین میدان شاهد حضور میلیون‌ها شهروند فرانسوی و غیر فرانسوی و چهل رهبر جهان بود. اما واکنش‌ها نسبت به آن صرفن به اروپا یا غرب محدود نمی‌شد. شهروندان افغانستان نیز به جمع کسانی پیوستند که می‌گفتند: ما شارلی هستیم. البته نباید از دیده فروگذاشت که شماری از شهروندان این حادثه را ستایش کردند، اما آن‌ها کم بودند. بخش قابل توجه کاربران فس‌بوک، فعالان اجتماعی و مدنی، شاعران، نویسندگان و فیلم‌سازان در برابر این رخ‌داد تروریستی نتوانستند سکوت کنند یا بی‌تفاوت باشند. به همین دلیل هم‌دردی با قربانیان این رخ‌داد تروریستی در تمام لایه‌های جامعۀ افغانستانی وجود داشت و قابل مشاهده بود.
مثال سوم: در یک حملۀ انتحاری به موتر شکریه بارکزی، عضو پارلمان کشور، یک دختر خانم دانش‌آموز نیز در میان کشته‌شده‌گان بود. به محض پخش این خبر نام این دختر (قدسیه) در میان شهروندان پیچید و گسترۀ هم‌دردی‌ها نسبت به مرگ قدسیه در حدی بود که دولت‌مردان افغانستانی نتوانستند آن را ندیده بگیرند و به سرعت برای ابراز هم‌دردی با خانوادۀ قدسیه به خانه‌اش شتافتند.
***
آدمی هم‌واره در برابر فاجعه واکنش نشان داده و احساسش را بیان کرده است. فاجعۀ انسانی به این دلیل که عمیق‌ترین و در عین زمان نزدیک‌ترین فاجعه نسبت به خود انسان است، بیش‌ترین واکنش را در میان جوامع انسانی برانگیخته است. مرگ غیرطبیعی یک فاجعه است. انسان‌ها در برابر مرگ حساس بوده اند و با حضور و وجودش هرگز کنار نیامده اند. اما زمانی که این مرگ مخصوصن در یک بستر متفاوت مثلا در یک حملۀ انتحاری رخ می‌دهد، عجیب‌تر و ناپذیرفتنی‌تر می‌شود. به همین لحاظ، مرگ غیرطبیعی و ناخواسته و به عبارت دقیق‌تر تحمیل شده تحمل ناپذیر بوده است، از این حیث که انسانی که چنین مرگی را از سر می‌گذراند، یک قربانی است. در ادبیات الاهیاتی و اساطیری و اجتماعی ما قربانی هم‌واره ترحم برانگیز بوده است. به خصوص که این قربانی، قربانی‌یی مرگ باشد.
از این نظر واکنش مردم در برابر حوادثی که یادآوری شد (در مثال‌های یک-سه) قابل درک است. مرگ خوانندۀ ایرانی را اگر صرفن یک رخ‌داد طبیعی فرض کنیم که در آن یک مبتلا به سرطان جانش را از دست می‌دهد و بعد بیاییم واکنش‌ها در برابر مرگ او را ببینیم، به خطا رفته ایم. زیرا با چنین فرضی، ما ناتوان از توضیح واکنش عمومی در برابر مرگ او خواهیم بود. از این رو، مرگ پاشایی و واکنش عمومی در برابر مرگ او را می‌توان با ضلع سومی آن که «مبارزه یک انسان با سرطان و ایستادن در برابر مرگ و لاجرم شکست خوردن» است تکمیل کرد. درست در چنین وضعیتی است که ما می‌توانیم واکنش عمومی را تاحدی تحلیل کنیم. روزانه ده‌ها بیمار در برابر سرطان به زانو نشسته اند و جان باخته اند، اما هرگز واکنشی گسترده برنینگیخته است. زیرا اولن بسیاری از این بیماران در سکوت مرده اند، سکوتی ناشی از فضای بیمارستان و عدم روایت وضعیت بیمار برای دیگران. اما روال تدریجی شکست مرتضا پاشایی و مرگش، با روایت‌های رسانه‌یی و اطلاع‌دهی لحظه به لحظه هم‌راه بود. درواقع بخشی از مردم آشکارا در جریان این رخ‌داد قرار داشتند و روند مرگ تدریجی یک انسان را می‌دیدند. سرانجام مرگ او برای همه روشن بود و دلیل کافی برای واکنش در برابر آن وجود داشت.
حادثه‌ای که معروف شد به رخ‌داد تروریستی شارلی، اما تاحدی قصۀ متفاوت‌تر دارد. در این رخ‌داد و برجسته کردنش، نقش متغیرهای تاریخی، عوامل محیطی و اجتماعی نقش اساسی را داشتند. فرانسه و در کل اروپا ده‌هه هاست که از روزگار تاریک جنگ دوم جهانی عبور کرده اند. این کشورها پس از آخرین جنگ بنیان برانداز جهانی، مسیر متفاوتی را رفته اند. فرانسه انقلاب جمهوری را در تجربۀ تاریخی-سیاسی خود دارد. انقلابی که معروف است به انقلاب کبیر، که اعلامیۀ حقوق بشر، دموکراسی و ارزش‌های دموکراتیک این کشور حاصل آن است. اروپای پس از جنگ دوم جهانی، کوشیده، محیطی امن و عاری از خشونت داشته باشد. به همین دلیل، بسترهایی که منجر به بازتولید خشونت می‌شده را، تا حدی از میان برداشته است. بحث در این مورد، یادداشت مستقل و مجال دیگر می‌خواهد اما می‌توان به اجمال اشاره کرد که فردیت، اومانیسم، کرامت انسانی، قانون، گذار از خشونت‌گری به برخورد کلامی و ... از عواملی اند که در تعدیل خوی و خصلت انسان غربی نقش بارز داشته است. به همین دلیل، کشتن انسان‌ها، یک رخ‌داد بسیار تکان‌دهنده است. چرا باید کسی کشته شود؟ به چه جرمی؟ این‌سوال ذهن انسان غربی/اروپایی را لاجرم پس از حادثۀ شارلی به خود درگیر کرد.
داعش و قصۀ بنیادگرایی اسلامی و هراس و نفرتی که در میان جهانیان برانگیخته است و نیز ‌الزامات اخلاقی قدرت‌مند و بیگانگی انسان اروپایی با رخ‌دادهای فجیع و اهمیت جان انسان‌ها، باعث شد تا حمله به شارلی ابدو، واکنش بسیار گسترده داشته باشد و شهروند و سیاست مدار و بازرگان این کشورها در برابرش سکوت نکنند.
حادثۀ سوم که در افغانستان اتفاق افتاده، با چنین روی‌کردها و نکاتی که گفته شد، قابل درک نیست. در این کشور نه الزامات اخلاقی، اخلاق جمعی، انسان‌گرایی، کرامت شهروندی و هراس از تروریسم و نو بودن این رخ‌داد (مثل شارلی ابدو) وجود دارد نه این حادثه یک مرگ تدریجی بوده که به مرور زمان توجه همگانی را جلب کند. رخ‌دادهای تروریستی در این کشور ناآشنا نیستند و مردم بیش از هرچیزی در زندگی سال‌های اخیر شان با این رخ‌داد آشنایند. افغانستان کانون ترور و انتحار بوده و رقم پر رنگ این حادثه، نو بودن یا ناگهانی بودن این اتفاق را مردود می‌شمارد. متأسفانه انسان افغانستانی هنوز به لحاظ تاریخی، نتوانسته گسست و فاصله‌اش را با جنگ و خشونت و انسان‌کشی بیش‌تر سازد. این کشور در طی یک سدۀ اخیر هرگز نتوانسته نسبتش را با جنگ و خشونت و زیر پای شدن ارزش‌های انسانی قطع کند. با این وصف، پرسش این است که چه شد که مرگ قدسیه واکنش همگانی در پی داشت؟ در تحلیل این پدیده مفهوم «وایرل» به ما کمک می‌کند. وایرل، یعنی رخ‌دادی یا موردی که در شبکه‌های اجتماعی مجازی بدل به موج می‌شود و به صورت فراگیر افکار عمومی به آن جلب می‌گردد. این موج‌ها اما به هیچ وجه با سنجیدارهای منطقی قابل ارزیابی نیستند. گاهی پدیده‌هایی به هر دلیلی (که بحث مفصلی دارد) به شکل گسترده مورد توجه مخاطبان قرار می‌گیرد و فراگیر می‌شود. از این منظر، پاره‌‌ای از حوادثی که در افغانستان واکنش همگانی بر می‌انگیزد، به هیچ صورت نمی‌توانیم در آن عوامل اصلی و پایدار شبیه آن‌چیزی که در فرانسه اتفاق افتاد را دخیل بدانیم. واکنش افغانستانی‌ها به مرگ پاشایی نیز در همین متن قابل درک و تحلیل است.
***
قطع نظر از این مسایل، در این کشور بی‌شمار رخ‌دادهای فجیع انسانی اتفاق می‌افتد که هیچ واکنشی به دنبال ندارد یا این واکنش‌ها بسیار کم عمق است و در صورت دیگرش دامنۀ کوتاهی دارند. در یک محفل عروسی، بمبی فرو می‌افتد و جان ده‌ها انسان‌را می‌ستاند. در حادثۀ انتحاری طفل ده ساله به طرز فجیعی کشته می‌شود یا ده‌ها انسان گلوله باران می‌شوند. این اتفاقات همه روزه، هر هفته و هر ماه تکرار می‌شوند اما هیچ تکانی به مردم داده نمی‌توانند. کشته شدن انسان‌ها، تکه پاره شدن شان و مشکلات و مصایب بسیاری که دامن‌گیر انسان افغانستانی است، به طرز وحشت‌ناکی برای مردم عادی شده است. عادی شدگی این وضعیت قطعن ضرورت توجه به آن را برجسته می‌سازد. زیرا گسست‌های این چنینی، برای جامعه زیان‌های سنگینی به هم‌راه دارد. ابتدایی ترین آن، ترویج خشونت و افزایش هرج و مرج خواهد بود و برچیده شدن بسترهای انسانی سازی قدرت و سیاست و جامعه. به نظر می‌رسد، در تحلیل این پدیده، دست‌کم به عنوان شروع مبادی بحث، چند نکته قابل درنگ است.
خشونت نهادی و تاریخی
در افغانستان تا آن‌جا که تاریخ فرصت سیر به گذشته را می‌دهد، خشونت به مثابۀ بستر اعمال قدرت عمل کرده و پا به پای قدرت، حضور نهادی داشته است. خشونت در سیاست توجیه شده و حتا برای آن قانون و منطق ساخته اند و گاهی در تاریخ قدرت، خشونت به مثابۀ ابزار بسط قدرت عمل کرده است. بحث خشونت به مثابۀ ابزار اعمال قدرت جداست، اما می‌خواهم بگویم/نشان بدهم که خشونت به صورت نهادی ریشۀ تاریخی دارد. قتل عام عبدالرحمان خان، خشونت‌های امرای پیشین و خشونت‌های تاریخی دیگر به شمول عصر سلطۀ طالبان در این کشور، نمونه‌های عینی تاریخ خشونت ورزی در این کشور اند. تاریخ دور و دراز خشونت ورزی ابتدایی ترین تأثیری که برجای گذاشته، عادی سازی خشونت بوده است. به عبارت دیگر، انسان افغانستانی در یک تجربۀ تاریخی با خشونت به عنوان بخشی از زندگی اجتماعی و سیاسی خودش، کنار آمده است.
سرکوب ابراز خشم
در این کشور کم‌تر نظام سیاسی‌یی به الگوی‌های مردم‌سالار و مداراگر پای‌بند بوده است. سیاست همیشه در بستر سرکوب و تحدید و انحصار و دکتاتوری معنا یافته است. به این ترتیب، در تاریخ این کشور هم‌واره صدای مخالف به مثابۀ دشمن برانداز قدرت مرکزی تعریف و به همان سختی خفه شده است. اعتراض، هم‌زاد براندازی بوده و سرکوب آن به عنوان ابزار دوام یک نظام سیاسی توجیه شده است. وقتی نظام غارت کرده، به دلیل ترس از سرکوب و تنبیه مردم خشم شان را فرو خورده اند. به همین ترتیب، رفته رفته سرکوب بیرونی در یک روند طولانی به سرکوب درونی نیز استحاله شده است. ام‌روزه این مسأله که در بسیاری از مواقع شهروندان خودشان را سرکوب می‌کنند و برای سکوت و بی‌توجهی شان در برابر فاجعه برای خود استدلال می‌کنند. شهروند افغانستانی به لحاظ فکری و روانی در وضعیتی قرار گرفته که ابراز خشم را بر نمی‌تابد و نمی‌تواند به راحتی به خود فرصت دهد که در برابر یک وضعیت غیرقابل تحمل اعتراض کند. زیرا او دست‌کم خودش را قانع می‌کند که اعتراضش جایی را نمی‌گیرد.
خشونت در برابر خشونت
بی‌تفاوتی جامعه را در برابر رخ‌دادهای خشونت آمیز و فاجعه بار می‌توان به عام شدن خشونت حتا در پیش شهروندان خشونت پرهیز این کشور نیز تلقی کرد. مثالی بدهم: تصور کنید در یک روستایی همیشه یک عده با هم می‌جنگند. برای اعضای دیگر روستا، دو-سه نوبت برخورد این افراد واکنش برانگیز است و مردم سعی می‌کنند جلو این برخوردها را بگیرند. زیرا از جنگ متنفرند، از آن بیزاری می‌جویند و به بیان دیگر، خشونت برای آن‌ها تکان دهنده است. اما اگر این جنگ و دعواها ادامه یابد، دیگر کم‌تر کسی نسبت به آن واکنش نشان خواهد داد، زیرا خشونت و جنگ و دعوا که تصویر نسبتن زشتی داشت، تبدیل به یک مسأله روزمره می‌شود و دیگر آن تازگی، خشونت و بدنهادی که دارد از میان می‌رود. در این صورت زدن و کندن افراد هم‌دیگر را اصلن جای نگرانی دارد. خوب، یک عده می‌جنگند و می‌زنند هم‌دیگر را. حتا فراتر از آن، تداوم خشونت، برای بسیاری‌ها نه رخ‌داد نگران‌کننده که بدنهاد که به مثابۀ یک سرگرمی تقلیل می‌یابد. این وضعیت را می‌توان همین حالا در شهرها دید، وقتی دو نفر با هم می‌جنگند کثیری از مردم دور و بر آن فقط می‌بینند و از زدن و کندن آن دو به نحوی-حتا ناخواسته-لذت می‌برند.
***
واکنش برانگیز نبودن فاجعه که پی‌آمد خشونت است –در این کشور-ریشه در همین عوامل و مسایلی دیگر دارد. عمده‌ترین آن‌ها چنان‌چه اشاره شد، نهادی-تاریخی بودن خشونت، سرکوب اعتراض و خشن شدن خوی جمعی است. دوام این وضعیت حتا تصور ناممکنی است. چه این که می‌تواند به شکل تندروی انسان ستیزانه در شکلی که در کنش نیروهایی مانند بوکوحرام و داعش و القاعده تجلی یافته، رنگ بدل کند. تصور جامعه‌ای با خوی داعشی بسیار سخت است. به همین دلیل، انسانی سازی روابط اجتماعی به تعبیر عام تر، ضرورت اولیۀ ماست. برای این کار، نیاز به تولید تاریخ و ادبیات فاجعه است. صورت ناانسانی، کریه و تحمل‌ناپذیر فاجعه باید به صورت عینی و انتزاعی برجسته شود. افغانستان کشوری است که هنوز تاریخ، هنر و ادبیاتش به فاجعه نزدیک نشده و به آن نپرداخته است. ما ادبیات فاجعه شبیه آن چه که پس از هولوکاست در اروپا اتفاق افتاد نداریم. ما موزیم استکهلم که در آن فجیع ترین شکل‌های اجرای خشونت با هنر تندیس سازی و نقاشی و ... ماندگار شده است را نداریم. ادبیات فاجعه نیست و بدتر از همه، تاریخ فاجعه به جز در آثار فیض ‌محمد کاتب روایت نشده است. درست از این ره‌گذر خواهد بود که می‌توانیم روح خشونت زده و خشن جامعه را تعدیل کنیم و پس از آن برای برای افزایش میزان واکنش انسان افغانستانی در برابر فاجعه، بنشینیم و فکر کنیم و طرح و فرضیه بدهیم.
 *این یادداشت برای هفته نامۀ پرسش نوشته شده بود.

۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه

با تاریخ بی آمار



آمار تلاق 33 در صد افزایش یافته و به مرز سه میلیون در سال رسیده است. میزان خشونت علیه زنان مسن، به 11هزار در سال می رسد. کارگران کودک 3 در صد زیاد شده و احتمال می رود با چنین سیر صعودی در پنج سال دیگر به 10 میلیون برسد. شمار حوادث ترافیکی در ایالات متحده 5 درصد کاهش یافته. دلیلش هم، جرم بودن نوشیدن مواد الکولی پیش از رانندگی است.
آنچه در بالا آمد، نمونه های آماری است از وضعیت های مختلف. در هر کشوری از ایران حساب کنید و همین طور به پیش بروید، نهادهای مطالعاتی وجود دارد که کارشان بررسی وضعیت های مختلف و به دست دادن آماری منسجم در پایان بررسی های شان است. برای مثال، اداره یی، میزان خشونت علیه دختران دوران مکتب-از 7تا 18 سال- را در یک سال بررسی می کند. چه قدر خشونت شده؟ چند گونۀ خشونت بوده؟ کدام گونه اش بیشتر اتفاق افتاده؟ البته می توان پرسید، چرا؟ اما مهمتر از چرایی این خشونت، آماری است که از انواع و اقسام و کل میزان خشونت در هر ولایت، هر شهر و سرانجام کل مملکت به دست می آوریم. اهمیت آمار، در تعیین پالیسی هر بخش، ضرورت اساسی و بنیادین است. در غیبت آمار فقر، نمی توان پالیسی انکشافی درستی ساخت که بشود بر مبنای آن، انتظار داشت که فی المثل در ده سال آینده، وضعیت همگانی در کشور از زیر خط فقر به روی آن، عبور خواهد کرد. درست در غیبت آمار است که توازن بودجه های انکشافی ولایتی در نظر گرفته نمی شود و برای ولایتی مانند ننگرهار میلیون ها دالر (آمارش را ندارم) و برای دایکندی تنها سه هزار دالر، بودجه اختصاص داده می شود. برآیند چنین پالیسی یی، فقر مفرط مردم دایکندی و انکشاف نامتعادل ننگرهار است. در سطح داخلی این چیزی طبیعی است. اما در سطح کشوری، نتیجه، عقب ماندگی و واماندگی توسعه یی کشور را در پی دارد.
***
در مجلس نمایندگان ایران، امسال یکی از بزرگترین و البته پنهان ترین نگرانی ها، پایین آمدن سن روابط جنسی و افزایش حیرت انگیز روابط جنسیِ خارج از حوزۀ مشروع آن، بود. نهادی، در این مورد تحقیق کرده بود و داده های آن، برای ایران، خبر از وقوع فاجعۀ وحشتناک می داد. این که با چنین وضعیتی، چه گونه برخورد شد یا می شود، نکتۀ دیگری است. منظور من این است که پالیسی سازی، انکشاف و توسعه، قانون سازی و سیاست معطوف به رشد و مبارزه با بحران و در کلیت آن، مدیریت یک جامعه، در غیبت آمار و اطلاعات روشنی بخش، ناممکن است.


***
در افغانستان ادارۀ آمار، سیزده سال تمام در خواب مطلق به سر می برد. تا کنون هیچ کار اصولی و معیاری و در عین زمان مهم، از این اداره سر نزده است. بزرگترین پروژۀ آن، سرشماری همگانی و تعیین نفوس کشور بود که با رسوایی بسیاری پایان یافت. به جای شمارش نفوس کشور، دور میزی نشستند و دست به ساخت فرمولی زدند که نشان می داد، بامیان 300هزار نفوس دارد. نمونه های ابتدایی خود این ولایت نشان می داد که تنها ورس (یکی از شهرستان های این ولایت) افزون بر 300 هزار نفوس دارد. چنین تناقضی از همان ابتدا لاینحل بود و ادارۀ آمار در حالی که بودجۀ آن پروژه را نیز گرفته بود، تن به خاموشی داد.
اکنون کشوری که مدعی است، به کشوری مانند هند یا چین فرهنگ صادر کرده و از مراکز نخستین تمدن های بشری دستکم در حوزۀ جنوب آسیاست، ناتوان از گفتن عدد تقریبی نفوسش است.
تن ندادن به تحقیق و بررسی میدانی، صرفا محدود به ادارۀ آمار نمی شود. تمامی نهادها از تنها چیزی که می هراسند، تحقیق میدانی اصولی و معیاری است. وزارت زنان به جای انجام یک تحقیق چند بعدی و گسترده در حوزۀ وضعیت زنان، میزان خشونت علیه زنان، میزان خشونت علیه دختران، عوامل خشونت، میزان آن در هر ولایت و انواع خشونت، رشد زنان، میزان حضور زنان در فعالیت های اجتماعی/اقتصادی/سیاسی/نظامی، موانع حضور شان، علل حضور شان، و تمایل زنان به گونه های مختلف فعالیت اجتماعی و ارائۀ یک گزارش عمومی همه ساله در تمامی این بخش ها، به گرفتن چند مهمانی و چند سخن پرانی، اکتفا می کند. به همین دلیل است که به رغم سر و صداهای فراوان، تاکنون هیچ گزارش کامل و موثقی از پدیدۀ خشونت علیه زنان، وجود ندارد. در دیگر عرصه ها نیز وضع به مراتب بد تر است.
وزارت معارف، وزارت کار و امور اجتماعی، تحصیلات، انکشاف دهات و تمامی نهادهای دولتی، در خلا لگد می پرانند.
***
اشرف غنی، مدعی تحول است. تغییری معطوف به توسعه در کشور. با این حال، به نظر نمی رسد ایشان در غیبت آمار (در تمامی زمینه ها) بتواند کار سودمندی انجام بدهد. وی به درستی نمی داند که وضعیت صحت در بدخشان و کوهپایه های آن، چه گونه است. اگر می داند، چیزهای کلی و ژورنالیستیکی است، نه چیزی فراتر از آن. شرط انصاف این است که وی و دکتر عبدلله از ادارۀ آمار، اصلاحات و تغییر را شروع کنند. چیزی که با عطف توجه غنی به ادارۀ امور و تلاش عبدالله به فربه کردن تشکیلات ریاست اجرایی، به نظر می رسد، از دیده ها پنهان مانده است.

۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

«بیکه» رفت



هنوز داشتم به مرگ می‌اندیشیدم. به این پدیدۀ سوگناک هستی که دو سال پیش، در همین فصل، کاکایم را گرفت. روزهایی را بازخوانی می‌کردم که او زنده بود. که او لبخند می‌زد، قهر می‌کرد. یادم است آخرای تابستان آمده بود خانۀ ما. با مهربانی از همۀ مان احوال گرفت و نان چاشت را که خورد، دوباره رفت. در این چند روز، مانند هر سال، مرگ با تمام سنگینی‌اش بر دوش من آوار شده بود. به لحظاتی فکر می‌کردم که «علی‌جان» از سر درخت افتاد، در حالی که هیچ‌کسی نبود و او در ناامیدی مطلق جان‌داد. با شعری از خیام خودم را دلداری می‌کردم که این رسم زندگی است. آدمی سرانجام روزی می‌میرد. روزی به نابودی کشانده می‌شود و از این سراچۀ امید و وهم دلخوشی سقوط می‌کند.

اما گویی پاییز برای من به فصل بدشگونی بدل می‌شود. همین دو شب پیش، پدرم تلفن کرد. عجیب است که به جای خوش‌حالی، با ترس تحریریۀ روزنامه را ترک کردم، بیرون زیر بارانی که نم نم می‌بارید، ایستادم. پدر صدایش گرفته بود. گرفته تر از همیشه. گفت که از مالستان آمده. پدرکلانم مریض است و بعد با من منی، گفت که شاید «بیکه» ام‌شب بمیرد. باورم نشد. چه طور می‌توانست زنی به تنهایی بمیرد که اسحاق، کاکای پدرم، را در هیچ روزی از زندگی تنها نگذاشته بود. گفت که وضعش خراب بود، بعید می‌دانم که تاب بیاورد.
همین طور شد. آ‌ن‌شب را در بیم و امید سپری کردم. فردا که از آن‌سوی تلفن آن‌چه را که نباید می‌شنیدم، شنیدم. به پدرم تسلیت گفتم و از این که بر سر خاکش نیستیم، اظهار تأسف کردم. تلفن که قطع شد، دردی سنگین وجودم را فراگرفت. دردی از سر استیصال و یأس و از سر دریغ و حسرت. از سر ناکامی و قدر نشناسی. من در کابل به سوگ زنی نشسته بودم که زندگی را با تمام دردها و رنج‌هایش بر زمین گذاشته بود.
من هرگز سعی نکردم نامش را بدانم. برای من و برای همه بیکه بود. خانم کاکای پدرم. ما سال‌ها پیش، قبل از آن که آبی روی دست بیکه بریزم، به ناور آمده بودیم. مادرم اما هر وقت یاد مالستان و فامیل پدری می‌شد، از بیکه با احترام بسیار یاد می‌کرد. قصه‌های مادرم از بیکه یک خانم مسن خانواده برای من به کسی که مدیونش بودم، بدل کرده بود. آخرین سفارش‌های مادرم همواره این بود که «بیکه اگر نیست، خدایش است. هوش کن احترامش را داشته باشی.» و این هشدار، بر من سنگینی کرد. کدام احترام؟ کدام ادای دین؟ مادرم قصه می‌کرد که وقتی هنگام پس از زایمان مرا دیده، بیهوش شده است. ولی بیکه بوده که در آن هنگام از من مواظبت کرده و در آغوش گرفته است. می‌گفت این احتمال که من بمیرم، بسیار بود. اما بیکه همیشه همرای تو بود. حتا بارها سعی می‌کنند و این طرح بیکه بوده که نباید مادرم چشمش به گوش معیوب من بیفتد. من اما بزرگ می‌شوم، مادرم نیز با آن وضع کنار می‌آید. اما همواره مهربانی بیکه باقی می‌ماند. مرا در آغوش می‌گیرد. از من مواظبت می‌کند و در روزهای سخت زندگی مادرم، او را دلداری می‌دهد و پنجرۀ امیدش را به زندگی همواره سعی می کند که باز بگذارد.

پانزده سال بعد، سه سال تمام او را از نزدیک دیدم. مهربان بود. مؤدب و با نزاکت و احترام برانگیز. در میان زنان روستایی، او کسی نبود که به سادگی خشم و غضبش را به رویش بیاورد. من کمتر شاهد عصبانیتش بودم. برخلاف دیگران و خوی پرکینۀ روستانشینی، از او هرگز بدی کسی را نشنیدم. کمتر حرف می‌زد و بیشتر کار می‌کرد و بیشتر با کربلای اسحاق (شوهرش) بود.
رابطۀ صمیمی او شوهرش در حالی که زنی بی‌فرزند بود و هرگز نتوانسته بود برای کربلای اسحاق فرزندی بیاورد، حیرت انگیز بود. صبر و بردباری‌اش نیز برای من چنان جهانی رازآلود باقی خواهد ماند. در جامعۀ که اگر زن دوبار پشت سر هم دختر به دنیا بیاورد، از ماتم و شیون و به این در و آن در زدن، گوش فلک را کر می‌کند؛ بیکه زنی که هیچ فرزندی نداشت، حتا یک بار چهرۀ غمناک و افسرده به خود نگرفت. حتا یک بار آه نکشید و حتا یک بار دستکم من ندیدم که به کودکان دیگران با نگاه حسرت بار ببیند. سرسختانه کار می کرد. چسبیده بود به زندگی. کاکای پدرم هم راضی به رضای همسرش بود. شاید راضی به رضای خداوند. آن‌ها می دیدند که پدرکلان من هشت فرزند دارد و حالا عدد نواسه‌هایش و نسلش سر از چهل در می‌آورد. اما هیچ وقت برافروخته نمی‌شدند. هیچ وقت نا امید نبودند. و این برای انسان روستایی و سنتی افغانستان، خصلتی حیرت انگیز و ستایش برانگیزی است.
بیکه تمام این دردها را داشت. او نیز دوست داشت هنگام مرگ وقتی نگاهی به عقب می‌اندازد و وقتی به زندگی می‌بیند، نشانه های از حضور خودش را ببیند. دوست داشت، دخترش/پسرش بر سر بالینش باشد. دوست داشت دختر و پسرش در ماتم او یک جا گریه کنند و بر سر قبرش خاک بریزند و بعد روزهای جمعه یا سال یک بار، بر سر قبر مادر نذری پخش کنند. همۀ این ها را با تمام وجود می‌خواست. این بدیهی بود. با این وجود، در برابر این نیاز و تمنا، به کار پناه برد. به گمانم، هرچه بار امید و ناامیدی اش سنگین تر می شد، او بیشتر بر تن علف زخمه می‌زد و بیشتر در کاهدان می‌ماند و بیشتر ساطور را بر سر رشقه و شبدر بالا و پایین می‌کرد. کار، مرهم دردهای او بود و کاهدان، زمین و کوه، چاه سربازی که او می‌توانست تمام اسرار بر زبان نیاورده اش را در آن فرو بریزد. تمام امیدهایش را در میان گندم و رشقه و قلغو*، خاک کرد.
او رفت. تنها. همه را اندوهگین کرد. برای من حداقل وجوه دیگری نیز بود که درد رفتنش را مضاعف کرد. چیزهایی که به اختصار گفتم. ولی هرگز نمی‌توانم حجم دردی را تصور کنم که کربلای اسحاق در نبود تنها مایۀ امیدش به زندگی، تحمل می‌کند. کربلای اسحاق از این زندگی تنها بیکه را داشت. بیکه بود که نان می‌آورد، بیکه بود که بر سر زمین و هنگام کار چای می آورد و بیکه بود که تر و خشکش می‌کرد و لباس‌هایش را می‌شست. او هم کار می‌کرد. شاید دوست داشت هر دو چای صبح شان را هنگام قلبه کردن، هنگام شخم زدن و هنگام درو کردن بخورند. لذت می بردند. این از کار کردن برای بیکه و او از رسیدگی و خانه‌داری برای کربلایی اسحاق. دشوار است تصور کردنش که یگانه مایۀ امیدت به زندگی پیش چشمت زیر خاک برود و تو ناچار به خاک انداختن بر پیکر بی‌جانش باشی. می‌دانم چه دردی می‌کشد. امیدوارانه زیستن در زمستان بی‌کسیِ مطلق، دشوار است. یگانه آرزویم این روزها این است که کربلای اسحاق بر گور شدن زندگی‌اش را تاب بیاورد و نبودنش را در زندگی تنهای خودش، بی‌هیچ کسی، تحمل کند. هرچند که دشوار است و بعید می‌دانم.
-----

پاییز فصل تولد من است. من اما کم از این فصل می ترسم. خزان و فصل برگ ریزان عزیزی را هر دم  از جمع مان می‌برد. خزان دو سال پیش علی جان. امسال بیکه. و من دیگر هرگز برای آمدن خزان دل خوش نخواهم بود. شاید تنها امیدم از خزان و روزها و شب های سردش این باشد که این قدر بدبیاری نکند.
·        قلغو؛ نوعی گیاهی کوهی. بیکه، در لهجۀ هزارگی، غزنی، مالستان، به زن کاکا، ماما و امثال آن اطلاق می شود.

۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه

با خیام


قومی متفکرند اندر ره دین
قومی «به گمان» فتاده در راه یقین
می ترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بی خبران راه نه آن است و نه این
البته که افتادن این پرده، ترسناک بود و حداقل خیام می دانست که انسان در چه وضعیت دشواری قرار می گیرد. آن چه که در این میان اندکی غلط انگیز است، ارجاع آن اتفاق و آن بانگ، به آینده است. در حالی که چنین نیست. رسیدن به این آگاهی که «ما در جهان گمان» زندگی می کنیم، زمان نمی خواهد. نه در گرو گذشته است، نه در گرو آینده و نه در گرو حال. بیرون از زمان، در منظومۀ فکر آدمی، ظهور می کند و «هستی حقیقی» ما را به باد می دهد. از نظر خیام، وضعیت جهان اندیشۀ ما، مبتنی بر «گمانِ محض» است و تفکر ورزیدن برای راه یافتن به موقعیتی که بتوان آینده و گذشتۀ خود را روشن کرد، ناممکن است. از نظر خیام آخرین جایی که آدمی در حرکت فکری-الاهیاتی خود می تواند برسد، همان وضعیت سقوط به گمان محض است. این که ببیند، هر قومی، دست در ریسمان خیال خود انداخته و هوای رسیدن به حق را دارد. این تعبیر از سقراط هم است. او گفت، من می دانم که نمی دانم؛ و شنیدن این سخن از حکیمی چون سقراط، شوخی بردار نیست:
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان! تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هوشیار و چه مست
افتادن از بام خیال و سقوط در وضعیتی که آدمی «بداند که نمی داند» و در یابد که «دست بردن به حقیقت» «خیال محض» است، وحشت ناک است. معجون غلبه بر آن ترس خیامی، غنیمت شمردن «همین دم» است. از نظر خیام، آدمی در مسیر خدا-جهان-قیامت شناسی، تا همین نقطه، مأموریت دارد. پس از سیر در انفس، باید بی درنگ به زندگی مادی و قابل لمس یا روزمره اش باز گردد. خیام وظیفۀ «تعیین نقشۀ راه برای زمان پس از مرگ» را از دوش آدمی بر می دارد. می گوید، این کار تو نیست، در دست تو هم نیست. تو خاک می شوی و از خاکت کسی دست آخر، کوزه خواهد ساخت:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که در گردن او می بینی
دستی است که در گردن یاری بوده است.
همان بهتر که به «حالا» بچسبی و خوش و خوب زندگی کنی. چنین زندگی را خیام به «مستی» تعبیر کرده و تلاش برای هوشیاری را «در عالم بی خبری» عبث دانسته است.
مهتاب به نور، دامن شب بشکافت
می نوش، دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت
برای خیام دردناک ترین قسمت، این است که ما در عین آن که رونده ایم، بخشی از هستی خود را بر جای می نهیم. و رستنی ها بر آن می روید و مهتاب بر گور ما (نشان از حضور ما در هستی) تا قرن ها می تابد. ماندن بخشی از هستی ما هرچند برای خیام، دردناک و متناقض نماست، اما همین چیزی است که هست و جایی برای دلتنگی ندارد. خیام دریافته بود که «این خود آدمی است که برای خودش دلتنگ می شود» و قرار نیست، جهان در رفتن ما سیاه بپوشد و درست همین آگاهی هرچند آزار دهنده بود که مرگ را برای وی، بسیار پذیرفتنی می کرد.
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبود هیچ خلل
زین پس چو نباشیم، همان خواهد بود.

با خیام