۱۳۹۳ خرداد ۲۸, چهارشنبه

فرجامِ زندگی در شهر بی کتاب

اشاره: این یادداشت قبلا در روزنامه جامعۀ باز نشر شده است. 
در شهری که زندگی می کنی، همه چیز سیاسی است. غایت هر بحثی به رگ و ریشه باز می‎گردد. آنقدر این مسایل فراگیر می‎شوند که حتا نحوۀ راه رفتنت را هم تفسیر سیاسی می کنند و حرفت را بسته به تباری که وابسته به آن هستی، تأویل می‎کنند. به این ترتیب، جوانی که کوه و دشت آرام و بی سرو صدا را رها کرده، به شهر آمده تا چیزی بیاموزد، یک شبه تبدیل به سیاستمدار تمام قدی می شود که فکر می کند، راه رسیدن به آب تمیز و صحی هم جز با توسل به سیاست، ممکن نیست.
گم شدۀ جوانان کتاب و فکر است. (عکس ها تزیینی اند)
این، سرنوشت تمام جوان‎هایی است که کلان‎شهرها را برای زیستن برگزیده اند. کسانی که از دل کشوری تا گلو فرورفته در جنگ و خشونت برخاسته اند و  خسته از آنچه که در تاریخ می خوانند، هوای گام گذاشتن در مسیری را دارند دیگر بوی خشونت و نفرت و تفنگ در آن به مشام نرسد. بسیاری از جوانان، نمی خواهند وقتی زندگی شان سوژۀ کار مورخی می شود، بچه از خواندن آن در مکتب و دانشگاه، بگریزند. شگفت این که با هوای تغییر دادن مسیر تاریخ، با گام گذاشتن در شهرهای بزرگتر و رها کردن زندگی ساده و بی سروصدایی روستا، در دام سرنوشتی گرفتار می شوند که همه چیز را سیاه وسفید می بینند و به این ترتیب خود اسیر سیاست دروغ، نفرت، شایعه، تحقیر، توهین و تخریب، می شوند.
بحث قوم، ایل و تبار و برتری این یکی و فروتر بودن آن دیگری، تمام ساحت ذهن جوانان را در می نوردد و به این ترتیب تنها چشم اندازی که برای جوان افغانی باز می ماند تا از آن به رویدادهای جاری درکشورش و زندگی خصوصی خودش ببیند، سیاستِ توطئه و تخریب است. سیاستی که بر مبنای آن، تمام عناصر جامعه به دو صف خودی وغیرخودی تفکیک می شوند. و در این صف بندی، آنچه از خودی می رسد، خیر محض است و آنِ دیگری جز شرارت چیزی دیگری نیست. به این ترتیب، جوانی که هوای تغییر در سر داشت، در آرزوی رسیدن به رشد و تعالی بود و می خواست مسیر زندگی اش را طوری بسازد که به ماین و اسلحه بر نخورد، در گرداب افکاری می افتد که غایتش جز تباهی نیست.
این پرسش که چرا به چنین سرنوشتی گرفتار می‎شویم، در ذهن هر کدام از ما وجود دارد. اما دریافت پاسخی درخور برای آن، نیازمند دقت بیشتری است. به بیان دقیقتر بدون شناخت گرانیگاه اصلی چنین مشکلی، هرگونه تحلیل و تفسیر راه به جایی نخواهد برد. هستۀ اصلی گرفتار شدن جوانان در بند سیاست زدگی مزمن، عدم رسیدگی و شناخت نیازهای جوانان است. جوان، به چه چیزی نیاز دارد؟ به تولید انبوه توطئه و ادبیات خشونت و وحشت؛ تا از آن در شکل وسیعی استفاده کنند؟ یا فراهم آوردن فضایی برای رشد و شکوفایی استعداد جوانان؟
قلت کتاب در کابل، مثال زدنی است
به نظر می رسد در افغانستان نیاز جوانان به خوبی درک نشده است. درست است که جوان در سن و سالی قرار دارد که به راحتی می تواند بر چیزی یا کسی بشورد یا سلاح بدست گیرد، یا زبان به توهین وتخفیف دیگران باز کند یا دست آخر، حمال تمام وقت ذهن بیمار کسانی باشد که تمام وسعت دید شان، از خودشان فراتر نمی‎رود.اما اگر میلی به تغییر و نگاهی معطوف به رشد و توسعه باشد، برای جوانان پیش از تمام این ها، کتاب‎خانه و کتاب نیاز است. دو عنصری که می توانند وقت خالی جوانان را پر کنند و از هدر رفتن نیروی جوانی این طیف، جلوگیری نمایند. اما با نگاهی گذرا در همین کابل، پایتخت، می توان دریافت که کمترین توجهی برای ساختن کتاب خانه و کتاب نشده است. در شهری که نفوس آن شش میلیون نفر است و بیشتر آن ها جوان هستند، ما به عدد انگشتان دست خود کتابخانه نداریم. کتاب خانه هایی که از یک سو عطش دانستن جوان را فرو بنشاند و از سوی دیگر، دستیابی به آن از نظر اقتصادی مقرون به صرفه باشد، کمتر دیده می شود. کتاب خانۀ دانشگاه کابل، به محلی برای دید و بازدیدهای عاشقانه بدل شده، زیرا کتابی نیست که جوان را به سمت خود بکشاند. داستان ملانصرالدین در این عصر هم خواندن دارد؟ به همین ترتیب، ساختمان کتاب خانه عامه میان مردن و ماندن دست و پا می زند و کتابهایش یا نیستند، یا به درد نمی خورند، یا هم آنقدر زیر گرد و خاک گم شده اند که ورق زدن آن، خود سخت ترین کار است.
طبیعی است که زمین خشک مرکز رشد گیاه هرز می شود. و دور از انصاف نیست که نتیجه بگیریم، در شهر بی کتاب و کتابخانه و اندیشه، عصبیت و سیاست زدگی هزیان آلود، می بالد و بذر می پاشد. به این شکل، جوان افغانی وقتی در شهر بی کتاب گام می گذارد، جز پرسه زدن درمیان افکار بیمار گروهی، چیزی برای کشف و تحصیل نمی یابد و این گونه پس از سالها زیستن در فضای نسبتا دموکراتیک، می بینیم هنوز تا مدنی شدن، فاصلۀ زیادی داریم.


عریضه نویسی؛ شغلی در آستانۀ نابودی؟

اشاره: این گزارش قبلا در روزنامۀ جامعۀ باز نشر شده است. 
دو-سه قلم و چند دانه کاغذ سفید یا شکل‎های از عریضۀ رسمی، مهر و میز، تمام ابزار کار آنها است. محلی که برای کارشان اشغال می‎کنند نیز کوچک و غیر رسمی است. نه دفتر و محل کار رسمی دارند، نه هم فضای سرپوشیده و صاحب در و دروازه. آنها صبح زود در مقابل اماکن دولتی، ادارات و دفاتر رسمی می نشینند و پس از ختم کار این ادارات، بار و بساط شان را جمع می‎کنند. به همین دلیل، اگر در مقابل یکی از ادارات دولتی، جای عریضه نویس‎ها خالی باشد، جای تعجب دارد.
عریضهنویسی، روزگاری از شغل های مهم اما غیر رسمی بود. هر کسی اگر کاری به یک ادارۀ دولتی داشت یا می‎خواست کاری انجام دهد، اول باید سراغ عریضه نویس می‎آمد. به این ترتیب، تمام کار شهروندان و ادارات، از روی میز کوچک عریضه نویس شروع می‎شد. اما به نظر می‎رسد این شغل پر درآمد و با مشتری، کم کم از رونق می افتد و روزهای زوالش را سپری می‎کند.
عکس ها از انترنت گرفته شده
محمد امین که یک مأمور متقاعد دولت است، هفت سال می‎شود عریضه نویسی می‎کند. او روزگاری در یک ادارۀ دولتی می‎نشست و عریضه‎هایی را که در بیرون نوشته می‎شد به دقت می خواند و به مافوقش ارجاع می‎داد، اما حالا در مقابل ساختمان شهرداری کابل می‎نشیند، بساط عریضه‎نویسی اش را پهن می‎کند تا برای کسی که از شهرداری درخواستی دارد، عریضه (درخواست‎نامه) بنویسد. محمد امین از کارش راضی نیست. می‎گوید: «روزانه 4 تا 5 نفر برای نوشتن عریضه مراجعه می‎کند و دو-سه صد افغانی در روز درآمد داریم. دیگر کار و غریبی نیست، ما مجبوریم به همین کار خود ادامه بدهیم.» محمد امین از بیکاری شکایت دارد و می‎گوید، در نبود کار مجبور است با همین دو-سه صد درآمد روزانه اش بسازد. هر چند که این در آمد به قول محمد امین، حتا نصف مصارف فامیلش را هم تأمین نمی‎تواند.
عریضه نویسی، در واقع شکل رسمی نگارش است که در نوشتن تابع قوانین و عرف ادارات دولتی است. تفاوت عریضه با نامه این است که عریضه معمولا حاوی خواستی است که صاحب عریضه از یک ادارۀ دولتی دارد. از دادخواست رسیدگی به جرم گرفته تا درخواست تبدیلی از یک دانشکده به دانشکدۀ دیگر، شامل موضوعات عریضه نویسی می‎شود. از این نظر، عریضه نویسی شکلی از دبیری است که در روزگاران قدیم، شغل مهمی در جامعه به حساب می‎آمد و برای دبیر، اعتبار و ثروت به همراه داشت. چنانکه دبیران در مصر باستان، شامل طبقه ممتاز جامعه می‎شدند.
با این وجود، پس از گسترش دامنۀ تحصیل و سواد و تخصصی شدن مسایل اجتماعی، عرصه بر عریضه نویسی تنگ شده است. بسیاری از مسایل جرمی و جزایی اکنون از مجاری دارالوکاله‎ها پیگیری می‎شوند و در موارد ساده تر نیز خود شهروندان می‎توانند درخواستی برای حل مشکل شان بنویسند. به همین دلیل، در قیاس با سی سال گذشته، مشتریان عریضه‎نویس‎ها به شکل چشمگیری کاهش یافته است. چنانکه خالقداد، از عریضه نویسان شهر کابل، نیز آن را تأیید می‎کند. او که یک عریضه نویس رسمی است و دستکم سی‎سال از عمر خود را به پای کار خود گذاشته، می‎گوید: «نظر به سی سال پیش مشتری زیاد کم شده است. در آن سال‎ها در یک روز حداقل 10 نفر برای نوشتن عریضه یا قباله پیش من مراجعه می کردند، ولی حالا روزانه دو-سه نفر برای نوشتن عریضه می‎آیند. در آن زمان درآمدم از عریضه نویسی، مصارف فامیل را کاملا کفایت می‎کرد.»
نوشتن عریضه بسته به این که در چه موردی باید نگاشته شود، قیمتش فرق می‎کند. بعضی عریضه ها را با پول کمتر و برخی دیگر را در بدل پول بیشتر می‎نویسند. شفیق الله از عریضه نویسان مقابل وزارت عدلیه در این مورد چنین توضیح می‎دهد: «عریضه‎ها قیمت های مختلف دارد. عریضه های که سه-چهار دقیقه را [نوشتنش] در بر می‎گیرد، به 50 افغانی یا 60 افغانی می‎نویسیم. عریضه های که جزایی یا حقوقی است و نوشتنش وقت زیاد را می‎گیرد، قیمت بالاتری دارد و به 80 افغانی یا 100 افغانی می‎نویسیم.»

زمان رکود
عریضه نویسی مانند بسیاری از شغل‎های آزاد و غیر رسمی، تا حدی موسمی است. بسته به شرایط سیاسی یا اقلیمی، کمیت مراجعه کنندگان پیش عریضه نویس‎ها تغییر می‎خورد. محمد امین می‎گوید، در فصل زمستان مراجعه کنندگانش به حد اقل ممکن می‎رسد. به این دلیل که بسیاری از کارهای مربوط به شهرداری، مانند ساختن مسکن و امثال آن متوقف می‎شود. او می‎افزاید: «در ماه‎ها بهار و تابستان کار ما خوبتر است. چون وقت کار است. هوا گرم است، روزها دراز است و مردم هم به دنبال تعقیب مسایل شخصی شان هستند. کسی که خانه می سازد، می آید که جواز بگیرد، یا یکی هم می‎خواهد قباله بگیرد یا دعواهای مانند استملاک و مشکلات ارضی شان را پیگیری می‎کنند. ولی در زمستان به دلیل سردی هوا هم که شده، مردم زیاد در ادارات دولتی نمی‎آیند.»
از سوی هم، رویدادهای سیاسی نیز بر کار عریضه‎نویس‎ها تأثیر دارد. محمد امین می‎گوید، مردم به دلیل عدم رسیدگی به درخواست های شان از سوی حکومت، علاقه ای به رفتن به ادارات دولتی ندارند. اما عتیق الله مورد دیگر را نیز می افزاید: «در وقت‎های که وضعیت آرام است کار ما خوب پیش می‎رود. ولی در وقت های که زیاد وضعیت خوب نیست، کار ما هم فلج است. مثلا از زمانی که مسئلۀ انتخابات مطرح شده، کار بسیار کم شده است. به خاطریکه مردم همه در فکر انتخابات و نتیجه اش هستند. همه نگران هستند که چه خواهد شد. هیچ کسی تقریبا به فکر پیگیری مسایل شخصی خود نیست.» آنطور که عتیق الله می‎گوید، انتخابات سایۀ شومی بالای کار عریضه نویس ها داشته است. او امیدوار است که نتیجۀ انتخابات به زودی معلوم شود، آب ها از آسیاب بیفتند و همه چیز به حالت عادی بر گردد تا کار آنها نیز رونق بگیرد.
شغلی برای بازنشسته‎گان
عصمت الله نزدیک به ده سال است که عریضه نویسی می‎کند. او روزگاری برای خودش اسم و رسمی داشته، فرمان می‎داده و دستور اجرا می‎کرده است. اما پس از آن که بازنشسته شده است، قلم و کاغذ برداشته، در گوشه ای شهرداری کابل می‎نشیند تا درخواست‎های مردم به آدرس ادارات دولتی را بنویسد.
عصمت الله می‎گوید، با فراغت از مکتب، شامل دانشگاه حربی شده است. به دلیل وضعیت نا بسامان آن زمان (سال 1357) پس از آموزش مستعجل قریب به دوسال، شامل خدمت در ارتش وقت شده است. از آن زمان به بعد، در زمان حاکمیت حزب دموکراتیک خلق، مجاهدین و ابتدای حکومت آقای کرزی، در ارتش خدمت کرده است. او می‎گوید: «در یکی از لواهای کشور، دگروال بودم. یک دگروال مسلکی و آموزش دیده.»
در میان عریضه نویسان کسانی که سرنوشت مشابه با عصمت الله دارند، کم نیستند. محمد امین نیز یک کارمند بازنشستۀ دولتی بود. او در وزارت عدلیه کار می‎کرده و پس از آنکه به رسیدن به سن بازنشستگی، از وظیفه سبکدوش شده است، عریضه نویسی می‎کند. شفیق الله نیز، کارمند دولت بوده است. او می‎گوید: قانونا باید متقاعد (بازنشسته) می‎شدیم. من هم تقاعد کردم. ولی بیکار در خانه چه می کردم؟ کدام سرگرمی نبود. وضعیت اقتصادی ما بسیار خراب بود، کاری دیگر هم نمی توانستم. مجبور شدم، عریضه نویسی کنم.»
روزهای آخر
جمال امیری، دانشجوی دانشگاه کابل است. او می‎گوید عریضه نویسی به روزهای پایانی خود نزدیک شده است. به زعم امیری، عریضه نویسی مانند بسیاری از شغل های که فراموش شده اند، به تاریخ می پیوندد و به بخشی از تاریخ کتابت در کشور بدل خواهد شد. او علت آن را افزایش وکالت خانه های رسمی و عمومی شدن سواد در میان مردم می‎داند. همچنین او به حکومت داری الکترونیک اشاره می کند که جز پالیسی حکومت داری نو، در کشور می‎شود. او می‎افزاید: «اگر حکومتداری الکترونیک ترویج شود، دیگر ورق بازی در ادارات دولتی از بین خواهد رفت. عریضه نویس ها هم کارشان را از دست می دهند، چون در چنین حالتی دیگر نیاز نیست، کسی به شکل خطی و با قلم عریضه بنویسد. بسیاری ها چیزی می نویسند و آن را مثلا به مرجع مربوطه ایمیل می کنند.»
حکومت قصد دارد، برای نوسازی فرایند کار در ادارات دولتی، حکومتداری الکترونیک را ترویج کند. بر اساس گفته‎های نصرت رحیمی، سخنگوی وزارت مخابرات و تکنالوژی معلوماتی، تا کنون حکومتداری الکترونیک در این وزارت خانه به تجربه گذاشته شده وقرار است به زودی در سایر ادارات دولتی نیز این طرح اجرا شود.

اما عصمت الله این مورد را نمی‎پذیرد. به زعم عصمت الله، هرچند دیگر کسی چندان علاقۀ به عریضه های دست نویس ندارد و بسیاری از نوشته ها چاپی هستند، اما همین نوشته ها چاپی هم رونویسی از نوشته‎های این عریضه نویسان است. او می‎گوید: «اشخاص جوان وقتی می خواهند عریضه ای بنویسند، اول پیش ما میایند که عریضه را بنویسم، بعدا آن را تایپ می کنند و چاپ می‎کنند.» او باور دارد که عریضه نوشتن مهارت های خاص خود را می طلبد و آمدن تکنالوژی الزاما به معنای آمدن این مهارت ها نیست. به همین دلیل، هنوز برای نوشتن عریضه ها، درخواست های میان ادارات و قباله های شرعی و رسمی، مردم نیازمند جوهر عریضه نویسان است که بر روی کاغذهای سفید، نقش می بندد.
از خالقداد می پرسم حالا که همه چیز  در گرو کمپیوتر است و خط نیز از تهاجم تکنالوژی در امان نمانده، زمان آن نرسیده است که آنها نیز حداقل تایپ و کارهای ابتدایی با آن را یادبگیرند؟ با نگاه حسرتباری می‎گوید، دیگر وقت آنها گذشته است و آن قدر عمر نخواهند کرد که کار به آموختن استفاده از این وسایل (کمپیوتر) بکشد.
با توجه به مقاومت عریضه نیس ها در برابر هجوم تکنالوژی، شاید بتوان شمارش معکوس را برای پایان دوران عریضه نویسی سنتی، شروع کرد. چیزی که محمد امین نشانه های کامل آن را همین حالا نیز می بیند.


۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

چگونه رسیدن مهم است

اشاره: این یادداشت پیشتر در دو هفته نامۀ پرسش چاپ شده است.
تقریبن همه دوست داشتیم دفتر انتخابات را به پایان بریم تا حکایت شیرین شانزدهم حمل، هم‌چنان باقی بماند. اما چنین نشد و گویی به انجام رساندن انتخابات، پیچیده تر از آنست که ما فکرش را می‌کردیم. نتیجۀ نهایی هرچند دیر اما سرانجام اعلام شد با دو ویژگی؛ یکی خوب دیگری بد. ما از اعلام نتیجه خوشحال بودیم چون رقم آرا در نتیجۀ نهایی، نشان از حضور گسترده مردم داشت. فهمیدیم که هفت میلیون رأی در کوه و دشت به صندوق ریخته نشده. هرچند بیش و کم تقلب و عدول از هنجارهای قانونی را نیز در این انتخابات شاهد بودیم که رسیدگی به آن کار کمسیون شکایات بود. اعلام نتیجۀ نهایی خبری بد بود، چون هنوز ماراتن انتخابات را پایان یافته اعلام نمی‌کرد. حال دو نامزدی که بیشترین رأی را گرفته بودند، باید در مصاف همدیگر، بر سر رسیدن به ارگ ریاست‌جمهوری قرار می‌گرفتند.
هنگامی که باید خستگی‌های کارزار انتخابات را در می‌کردیم، آماده می‌شویم تا یک دور رقابت برای تسخیر قلعۀ قدرت را شاهد باشیم. تا چند روز دیگر، کارزار و رقابت فشرده‌یی میان دو نامزدهای اصلاحات و همگرایی و تحول و تداوم، شروع‌ می‌شود. در این دور، به دلیل کاهش نامزدها به دو تن و تمرکز توجه و افکار عمومی به دو نقطه، باید ناظر رقابت جدی و نفس‌گیری باشیم. رقابتی که دور سوم ندارد و بخواهی نخواهی، برنده اش در ختم کار هر دو کمسیون، باید روشن شود. از همین رو، به رغم اما و اگرهایی که وجود داشت، هر دو تیم، پس از اعلام نتیجۀ نهایی، تمام توان شان را به کاربسته اند تا مسیر رسیدن به ریاست‌جمهوری را برخود هم‌وار سازند.
یکی از این دو شخص، باید در جایگاه کرزی تکیه زند
بسیاری از شهروندان و حامیان هر دو تیم، فاصلۀ اندکی با تجربه انتخابات دور اول دارند. هنوز  به خوبی جریان رقابت‌ها، بگومگوها، مناظره‌ها و بحث‌ها و کشمکش‌ها را به یاد داریم. از این رو، انتظار می‌رود در رقابت دموکراتیک بر سر تصاحب جایگاه قدرت، به تجربه‌ها و چشم انداز روشن‌تری دست یافته باشیم. به عبارتی دیگر، ما باید به خوبی درک کرده باشیم که رقابت برسر تصاحب مسند قدرت، چیزی به معنای ستیزه و مبارزه مسلحانه نیست. دیدیم که گروه‌های رقیب چه‌گونه درکنار هم قرار می‌گیرند و به راحتی می‌توانند تمام حرف‌ها و موضع‌گیری‌های شان را تعدیل کنند تا دور یک محور فراهم آیند. از الزامات زیستن در جهان مدرن، زندگی مسالمت آمیز و بدون خون‌ریزی است. بشر امروز یادگرفته، چگونه فاصله کاخ تا کوخ را به حداقل برساند و مردم را در جایگاه تعیین کنندگان مشی سیاسی و نحوۀ نظام دولتی، بر نشاند. اما این عزل و نصب حاکم و دولت‌مرد، نه از راه شورش و غوغاگری، کورکردن و بر نیزه کشیدن که در یک روند دموکراتیک و مسالمت آمیز انجام می‌شود. مردم با درنظرداشت معیارهایی از روی نیاز و درک شان از اولویت‌های سیاسی کشورشان، تصمیم می‌گیرند چه کسی باید رییس‌جمهور و مجری قانون شود. و این تصمیم شان را با رأی علنی می‌سازند. در نتیجه آن‌که اعتماد مردم را بدست آورده، رییس دولت می شود. و کسی که راهش را در مسیر ارگ بازنیافته، برای نظارت بر کار دولت در بیرون از دولت می‌ایستد. یا می‌تواند تصمیمی دیگر بگیرد.
اما اصل مسئله این است که انتخابات و انتخاب رییس‌جمهور و تشکیل دولت جدید، هیچ میانه‌یی با شمشیر کشیدن و تیشه به ریشۀ هم‌دیگر زدن ندارد. از این رو، داغ نگهداشتن تنور مبارزه و رقابت از نوع کین‌توزانه اش و فروکاست رقیب به دشمن و تقلیلِ باختن به مرگ و شکست، عمده ترین خطایی است که در صورت ارتکاب، باید زیان عاقبت خطرناکش را بپردازیم. نمونۀ مشخص این گونه برخورد، همین حالا در صفحات مجازی دیده می‌شود. طرفداران هر دو تیم، به عقده گشایی، توهین، ترور شخصیت و بستن افترا، دست می‌زنند. به خوبی شاهدیم که همه روزه، عکس‌های گرافیکی، خبرهای دروغ برای تمسخر نامزدهای دور دوم، پخش می‌شود. حتا فراتر از آن، با شخصیت بسیاری‌ها بازی می‌شود، دروغ پردازی می‌شود و  در بدترین حالت، برخورد فاشیستی و دگماتیک، معیار سنجش خوب از بد می‌گردد. دیده ایم گاهی مسایل نه چندان مهم و غیر منطقیِ برای تحریک افکار عامه در جهت حمایت از یک نامزد خاص، برجسته می‌شود. تمام این ها، ریشه در فهم ما از رقابت سیاسی دارد. بدبختانه، رقابت سیاسی و درکل کار دولت‌داری در این کشور، تاریخ نکبت باری داشته. ما لاجرم کورکردن ها، بستن ها، شکستن ها و خیانت هایی فراوانی را در تاریخ انتقال قدرت در این کشور خوانده ایم. ذهن ما مملو از خیانت در کار سیاست است. شاه شجاع خیانت می‌کند، شاه زمان کور می‌شود، محمود هوتک فرار می‌کند و این رسم نامیمون ماندگار می‌شود. اما اکنون وضع فرق کرده. دیگر قرار نیست برای تسخیر بالاحصار قدرت، نیرو بسیج کنیم و شمشیر بزنیم. حتا تسخیر قدرت نیز معنای متعارفش را از دست داده است. حالا، مردم بر اساس یک نرم دموکراتیک و مردم‌سالار تصمیم می‌گیرند چه تیمی قدرت را بدست بگیرد تا بتواند در خدمت رفع نیازهای مردم قرار بگیرد. هرچند این خوانش از انتخابات و انتقال قدرت زیاد خوش‌بینانه است، اما خوانشی غیر از آن نیز ممکن نیست. به بیان ساده، رسیدن به قدرت نیازمند رقابت دموکراتیک است که در آن، نه کسی ترور شخصیت می‌شود و نه هم باختن یک تیم، به معنای شکست و نابودی آن تیم است. چه این که لازمۀ دولت دموکراتیک، وجود اپوزیسیون قدرت مند است.
تقلب؛ عمده ترین خطر انتخابات پیش رو است

در چنین حالتی، نیازی به تیغ برهم کشیدن و در روی هم تف انداختن نیست. دور دوم درکنار آن‌که هوشیاری ما را برای دقت در انتخاب مان می‌طلبد، تمرین دموکراسی و رقابت مسالمت آمیز و سالم نیز هست. ما فرصتی کم نظیر بدست آوردیم تا ظرفیت هم‌دیگر پذیری و مدارا را افزایش بدهیم و بر نفس جنگ‌جوی خود غلبه یابیم. عمده ترین راه رسیدن به این امکان، برخورد منطقی با انتخابات است. ما چه نیازهایی داریم؟ از یادنبریم که سال‌های دشواری را پیش رو داریم. سال‌های که قدرت‌مند ترین حامیان جهانی خود را از دست می‌دهیم یا دست‌کم حمایت تام و تمام شان دیگر با خود نداریم. رقابت هند و پاکستان از کشمیر به افغانستان پا گذاشته و در سوی دیگر، نیروهای بنیادگرا، در شرق لانه می‌سازند. ارتش و پولیس نیازمند تأمین منابع است و مأموران ملکی دولت معاش می‌خواهند. بیکاری افزایش یافته و بازار سرمایه‌گذاری کساد است. غلبه بر تمام این مشکلات، روشن است که ممکن نیست. اما کاستن این همه مشکل و کم کردن بار از دوش ملت و حفظ دولت، اصلی ترین و ابتدایی ترین کاریست که باید دولت آینده از پس آن برآید. ما تعیین می‌کنیم که چه کسی یا کدام تیم، می‌تواند بر این مشکلات غلبه کند؟

در کنار برخورد عقلانی شهروندان با انتخابات، دو تیم باهم رقیب نیز نقش اساسی در نهادینه سازی دموکراسی و مسالمت‌آمیز سازی جو پر تنش انتخابات دارند. در شرایط جدید رسیدن به قدرت و بدست آوردن آن، مسئلۀ اول ما نیست. چه‌گونه بدست آوردن قدرت و چه‌گونه رسیدن به ارگ ریاست‌جمهوری، مهم تر از خود رسیدن است. چه این که تمام اگر قرار باشد دستاوردی پس از سال‌ها نفس کشیدن درمیان آتش و دهه‌ها ویرانی، برای خود تعریف کنیم؛ غیر از این که ما راه رسیدن به قدرت را عوض کردیم، حرفی برای گفتن نداریم. ما می‌توانیم بگوییم که افغانستان تغییر کرده است، چون مسیر رسیدن به ارگ ریاست‌جمهوری نه از جوی خون و شلیک توپ‌خانه که با رأی مردم و رنگین شدن انگشت‌ها به رنگ آبی، ممکن است. این تغییر کمی نیست. اما حفظ آن بر دوش تیم‌های رقیب است. جلوگیری از اتهام زنی و پناه بردن به توطئه و خشونت های زبانی، یکی از عمده ترین کارهایی است که باید اصلاحات وهمگرایی و تحول و تداوم روی دست گیرند. بجای ترویج ادبیات نفرت و خشونت، خوب است رقابت سالم و مسالمت آمیز و عقلانی را تجربه کنیم. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

چه کسی مسوول است؟

 نکته: این نوشته قبلن در روزنامۀ جامعۀ باز نشر شده!

مهاجرت و آوارگی، پدیدۀ تازه‎ای نیست. پیشینۀ آن دستکم به روزگاری بر می‎گردد که آدمیان برای خود منافعی تعریف کردند و برای رسیدن به آن حتا بر همنوعان خود عرصه را تنگ ساختند و جنگیدند. مهاجرت در متون دینی، راه گریزی آبرومندانه برای انسانی است که می‎خواهد تن به حقارت ندهد و درپای خواستۀ دیگران که خود نمی‎خواهد، قربانی نشود. با این همه اما، مفهوم مهاجرت در قیاس با گذشته، فربه‎تر شده و اشکال گوناگونی را برای خود گرفته است. خطر افتادن در دست بنیادگرایان، تهدید دولت‎های دکتاتوری، عقایید و باورهای دینی و خشونت‎های خانوادگی از مهمترین دلایل مهاجرت اند.
عکس از صفحه فس بوک افغان رفیوج
برای رسیدگی به امور پناهجویان و جلوگیری از تهدیدها و آسیب‎های احتمالی، امروزه در ساختار سازمان ملل متحد، کمیساریای عالی امور پناهندگان نیز افزوده شده است تا به داد پناهجویان برسد. منشور حقوق بشر و کنوانسیون ژنو برای حقوق پناهجویان موادی را در پیوند با حمایت از حقوق و خواست‎های پناهجویان تثبیت و دولت‎های امضا کننده آن را ملزم به اجرای آن کرده است. علاوه برآن، کشورها نیز میزان حساسیت شان را نسبت به حقوق اتباع شان در خارج از کشور افزایش داده اند.
عکس از صفحۀ افغان رفیوج
با این حال، اخیرا نمونه‎های از تبعیض آشکار کمیساریای عالی امور پناهندگان سازمان ملل و بی‎توجهی کشورهای میزبان دیده شده است. در تازه‎ترین مورد، 30 روز است که دهها تن از پناهجویان افغان در ترکیه، دست به تحصن و اعتصاب غذایی زده اند. آنها می‎گویند، با ما هم مانند پناهجویان دیگر کشورها برخورد شود. زیرا حتا سازمان‎های جهانی نیز به پناهجوی افغان نگاه خفت‎باری دارد. وگرنه، چطور ممکن است از میان 10 هزار نفری که سالانه از ترکیه تعیین کشوری می‎شوند، سهم پناهجویان افغان تنها 300 نفر باشد؟ در حالی که بین 25 تا 30هزار پناهجو در این کشور زندگی می‎کنند. از سوی هم، این پناهجویان به دلیل عدم حمایت کمیساریای امور پناهندگان، مجبور اند کار کنند. بسیاری از آنها مجوز کار نیز ندارند. با این حال، کمیساریای عالی امور پناهندگان یک سال است که روند بررسی به درخواست‎های پناهجویان را به تعلیق در آورده است. چیزی که پناهجویان را نگران کرده. نگران از دستکم ده سال به انتظار نشستن و زندگی در کشوری که عملا هیچ حمایتی از آنها صورت نمی‎گیرد. درمیان پناهجویان، زنان و کودکان و حتا اشخاص معلول دیده می‎شود که روی ولچیر راه می‎روند.
عکس از افغان رفیوج
آنها به دلایلی مختلفی مجبور به مهاجرت شده اند. از ترس مجبور شدن به تن فروشی برای تهیه مواد مخدر، از ترس کشته شدن از سوی طالبان و سرانجام به دلیل لت و کوب شوهری که سه زن دارد، تا کسانی که در اثر برخوردها میان کوچی‎ها و ده‎نشینان تمام دار ندار شان را از دست داده اند، درمیان پناهجویان دیده می‎شوند. همچنین کسانی که به دلیل رویۀ غیرقابل تحمل کشورهای همسایه، از کشوری به کشور دیگر، مهاجر شده اند. کسانی که در کشور اول شان نیز، امکانی برای ماندن ندارند و تمام پل‎های پشت سرشان شکسته است.

هرچند تا کنون کمیساریای سازمان ملل در امور پناهندگان به خواست‎های پناهجویان توجهی نکرده است، اما شرم‎آورتر از آن، سکوت وزارت امورمهاجرین و عودت کنندگان است. این وزارت باید از اتباع کشور در هر گوشۀ از جهان، صیانت کند و پیگیر مسایل مرتبط با آنها باشد. با این وجود، وزارت امور مهاجرین تا حال هیچ واکنشی در پیوند با 30 روز تحصن و اعتراض پناهجویان نداشته است. این وزارت می‎توانست از مجاری مربوط، برای تحصن کنندگان غذا یا پوشاک فراهم کند و یا هم سلامت جسمی اعتصاب کنندگان را از نزدیک نظارت کند. بدتر از آن، این وزارت حتا به پرسش‎های خبرنگاران و رسانه‎ها نیز پاسخ نمی‎دهد. مگر مسوولیت آقای جماهیر انوری صرفا در یدک کشیدن بار سنگین فساد و بدنامی‎اش در مجلس نمایندگان خلاصه می‎شود؟ اکنون پرسش این است که چه کسی مسوول حفظ جان اتباع کشور است؟ اگر کسی در جریان اعتراضات جانش را از دست می‎دهد، که باید پاسخ بگوید یا پیگیری کند؟ 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

صدها نفر در عمق 30 متری زمین گیرمانده اند

این تپۀ خاکی بر ساکنانش فرو لغزیده است

دیروز رسانه ها خبر هولناکی را پخش کردند. حادثه ای وحشتناک که در آن، یک تپۀ خاکی بر سر مردمان آن تپه فرو می ریزد. صحبت از رانش کم سابقه زمین در افغانستان است. در ولایت بدخشان، منطقه ای در شمال شرقی ترین قسمت کشور که در آن یک تپۀ خاکی بر اثر بارش باران های مداوم و سیل از جا کنده شده و بر سر دهکدۀ ارگو، فرود آمده است. دهکدۀ ارگو در نزدیکی فیض آباد مرکز ولایت بدخشان قرار داد.
عکس از بی بی سی
یک سال پیش نیز دهکده ای در این ولایت به دلیل بهمن و رانش برف، زیر برف شد و تلفات جانی و مالی سنگینی بر جا گذاشت. پس از آن این دومین حادثۀ زیانبار در این ولایت است. [برای خواندن آخرین تحولات از منطقه آب باریک و دهکده ارگو، به سایت فارسی بی بی سی بروید]
والی بدخشان به رادیوی بی بی سی فارسی گفته است، خانه هایی که زیر آوار شده اند، در کنار این تپه واقع شده بودند. به گفته شاه ولی الله ادیب والی این ولایت، بیش از 30متر خاک بر روی خانه ها فرود آمده است. به این ترتیب اکنون نزدیک به 2500نفر شامل خانواده های یک دهکده در قعر سی متری زمین فرو رفته اند. جایی که امیدی به زنده ماندن نیست و پس زدن انبوه خاک یک تپه از روی دهکده نشینان هم کار دشواری به نظر می رسد.
آنچنان که خبرنگار رادیو بی بی سی از فیض آباد گزارش داده، تا حال 7 نفر از زیر آوار بیرون کشیده شده اند. همچنین قرار است سه دستگاه لودر که خاک ها را پس می کند، به این ولایت ارسال شود. هم زمان از محل حادثه خبر می رسد که تیم های نجات محلی به سرعت وارد عمل شده اند و تلاش دارند تا به خانه ها و افرادی که زیر آوار هستند، دست یابند. خانه هایی دهکده ها اغلب با چوب پوشانده می شود و به نظر نمی رسد در برابر فرو ریختن یک تپه مقاومت کنند. از این رو این احتمال که بخش عمده ای از خانه ها بر روی صاحبان شان فرو ریخته باشند زیاد است. اما این امید که ممکن است برخی خانه مقاومت کرده  و افرادی در درون آنها زنده باشد، وجود دارد.
ویس برمک، معاون کمیتۀ حالت اضطرار گفته که آنها تلاش کرده اند تا هماهنگی برای رساندن کمک ها با مقامات محلی و مرکزی برقرار باشد. آقای برمک از انتقال آب آشامیدنی، خیمه و وسایل ضروری به محل خبر داده است. اما این بسته های امدادی در حدی نیست که بتواند کمکی قابل توجه حساب شود. زیرا گفته می شود بر علاوه بیجاشدگانی که از رانش تپه جان سالم بدر برده اند، ساکنان یک دهکده دیگر نیز به دلیل احتمال رانش زمین به محلی امن انتقال داده شده اند. چیزی در حد 300 خانواده. به این ترتیب، حجم آسیب دیدگان خیلی بیشتر از آن است که با این امدادها بتوان به مشکلات آنان رسیدگی کرد.
عکس از بی بی سی
از سویی هم هنوز جریان پس زدن خاک تپه و جستجوی افراد به کندی پیش می رود. حتا گفته می شود مقامات در محل حادثه امید شان را برای یافتن افراد زنده از دست داده اند. احتمالی که اگر به یقین بدل شود، شاید عملیات جستجو توقف یابد یا کندتر شود. با این وجود، پرسش این است که آیا اراده ای برای بیرون کشیدن اجساد از زیر آوار وجود دارد؟ اگر پاسخ مثبت باشد، لاجرم باید نیروهایی بیشتری به محل اعزام شوند و وسایل مورد نیاز کشیدن اجساد از زیر 30 متر خاک، فراهم شود. کمک های بیشتری به محل صورت بگیرد و رییس جمهور از جریان این کار نظارت کند. ازسوی هم به نظر نمی رسد دولت مرکزی با توجه به امکانات محدودش بتواند بر روند کمک رسانی سرعت بخشد. این که رییس جمهور از سایرکشورها خواستار کمک های فوری و اعزام نیروهای مجرب شود، کار منطقی و مورد نیاز مردم است. زیرا 2500 نفر در زیر آوار قرار دارند و بیرون کشیدن آنها کار دشواری است. همچنین شاید برخی از این افراد هنوز زنده باشند و چنانکه عملیات نجات سرعت یابد، امکان این که زنده بیرون شوند، زیاد است.
عکس از بی بی سی 
مناطق شمال کشور در روزهای گذشته به دلیل بارش باران، شاهد حوادث زیانباری بوده است. پیشتر بخشی از مناطق جوزجان  و سرپل [دو ولایت شمالی کشور] به دلیل سیلاب ها متحمل خسارات کلانی شدند. در جوزجان شب هنگام بسیاری از خانه ها را سیل برد و بیش از 150 تن جان باختند و صدها خانواده مجبور به ترک خانه های شان شدند. هنوز کمک رسانی به این محل تمام نشده است که این بار در بدخشان رانش زمین حادثه می آفریند.


۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

زن به مثابه پروژه


زنان به طرز وحشتناک به شی بدل می شوند
1-    مسئله حمایت از حقوق زن، در افغانستان به شکل پروژه آمد. از این رو هر کسی خواست از حقوق زن دفاع کند یا آن را مطرح کند، رفت پروپوزل نوشت و آن را دریک نهاد خارجی داد، از آنجا به اصطلاح هزینۀ کارش را گرفت و بعد، آمد در خیابان تظاهرات کرد، کنفرانس خبری گرفت و طوماری در حمایت از حقوق زنان قانون شکن صادر کرد و به این ترتیب، حقوق زن و دفاع از آن در کشور نهادینه شد. می گویید مشکل چه است؟ به تو پول نرسیده یا که کدام جایت درد می کند؟ گوش کنید!
من از دموکراسی حمایت کنم و بر علیه طالبان می جنگم. به این دلیل که شمس دمیستورا هم از دموکراسی خوشش می آید وچون آمریکایی در بدل هر مرمیِ که شلیک می کنم، 50دالر می دهد. حال شما که فرد عاقلی هستید، قبول می کنید که من یک مرد دموکرات و تحصیل کرده و انسان مدرنی هستم به لحاط فکری؟ قبول نمی کنید. به این دلیل که من هیچ چیزی از دموکراسی، دولت دموکراتیک، حقوق شهروندی و ... نمی دانم. دوستی من با دموکراسی، یک تقلید صرف است. درست مثل این که چون کریستیانو رونالدو دوست دختر باکره داشت، دوست دختر من هم باید باکره باشد (مثال خوبتر از این داشتم، اما دلم شد). همین طور من از طالب بدم نمی آید چون مانعی در برابر ترقی و پیشرفت است. شک نکنید اگر طالب 52دالر بدهد، مرمی را به سمت آمریکایی می پرانم
حمایت از حقوق زن نیز در افغانستان در دو خط، قابل ارزیابی است. نخست آنکه حمایت از حقوق زن در کشورم بر اساس فکر و گفتمان و از راه خودش نیامد. کسی با تجربه و اندیشیدن به این درک نرسید که باید از حقوق زن مانند حقوق مرد، دفاع کرد. کسی با تحصیل و دانش و سرو نوک کردن تاریخ برابری خواهی و مبارزه با تبعیض نیامد که از حقوق زن دفاع کند (استثنا در همه حالت است) کسی بر اساس درکش از وضع موجود کشور و به عنوان راهی برای استقرار عدالت، حقوق زن را مطرح نکرد (شعار بود). و ... بلکه حقوق زن مطرح شد چون در فلان کشور مطرح شده بود. کسی خودش را منادی حقوق زن سر داد چون فکر می کرد می تواند در جایگاه شیرین عبادی یا فلان خانم آفریقای جنوبی قرار بگیرد و برود جایزه بگیرد. دو دیگر، از حقوق زن حمایت شد چون نان در این کار نهفته بود. دفاع (دفاع به عنوان یک کار یا امر اقتصادی) از زنان، دقیقن در حد کار در یک شرکت یا کار در یک ساختمان فروکاسته شد. این گونه، آدم هایی که به دنبال کارهای ساده با سود بسیار می گشتند، آمدند بر طبل حمایت از حق زن کوفتند
نتیجه 1: در ده سال اخیر که کشورم شاهد حضور حاکمیت دموکراتیک و فرصت برای ارتقای سطح فهم و درک ملت بود، و فرصتی استثنایی (از نظر تاریخی) فراهم آمد تا ما با آموختن و درک نیازها و راهکارها، فکر و فرهنگ خود را مدرنیزه بسازیم، در گیرو دار مدرنیزاسیونِ ماشینی، زن به پروزه تقلیل یافت و حمایت از حقوق زن، پروپوزل یا در بهترین تعبیر یک امر اقتصادی، سود آور یا به اصطلاح ساده به کار، چهره عوض کرد. (بخشی از زنان که ادعا دارند تیزهوشند و خیلی می فهمند، در پروژه سازی زن و کالای اقتصادی سازی حقوق زن، دست هر مردی را از پشت بستند).

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

خدایان هرگز نمی میرند!


این یادداشت، قبلن در دو هفته نامه پرسش به چاپ رسیده است

زندگی واقعی او نیز مانند آفریده‌هایش، اکثرن در مرزی میان خیال و عینیت در نوسان بودند. البته برای خوانندۀ عادی آثار او که از «صدسال تنهایی» شروع می‌کند و تا می‌خواهد «خاطرات روسپیان سودا زدۀ من» را بخواند، دلش پیش ارسولاست و ملکیادس و آن سرگذشت عجیبش. تخیل شفاف و قدرت‌مند او مثالی بود و مایۀ تعجب بسیاری از شخصیت‌های تأثیرگذار جهانی. کسی که ماکوندو را ساخت با تمام عشق و فریب و درد و خشونتی که تقدیر تاریخی هر انسانی است در این سرای رنج. باری او در داستان خاطره دلبرکان غمگین من یا همان خاطرات روسپیان سودا زدۀ من، نوشت که در شب جشن تولد نود سالگی‌اش خواست عشقی دیوانه وار را تجربه کند. از بس خواننده میان واقعیت و خیال و وجود و وهم در آثارش گم می‌شود، کم نبودند شاید کسانی که واقعا انتظار داشتند، نویسندۀ نام بردار کلمبیایی، جشن نود سالگی‌اش را هم درمیان شور و شادی هواخواهانش برگزار کند. اما گویا به رغم تمام بخت‌یاری‌هایش در تمام سال‌هایی که زیسته بود، دستکم در این مورد، دیگر بخت یار او نبود. درست سه سال مانده به جشن نود سالگی‌اش، جهان با خبر سرد و سنگینی رو به رو شد.
گابریل خوزه گارسیا مارکز، نویسندۀ نام بردار آمریکای لاتین، بیست و هشتم حمل در سن هشتاد و هفت سالگی، درگذشت. صبح پنج‌شنبه، بیست هشت حمل ام‌سال، این خبری بود که مردم آمریکای لاتین، اسپانیای زبان‌ها، کلمبیایی‌ها، مکزیکی‌ها و حتا در این سر دنیا، خوانندگان جوان افغانستانی‌اش را شوکه کرد. به همین دلیل، در دو سه روز گذشته، با موجی از ابراز همدردی و دریغ و حسرت در میان زبان‌ها و ملت‌های مختلفی بودیم.
صدسال تنهایی، را در فقر و نداری اما در سالهای جوانی نوشت
گابریل گارسیا مارکز، در ششم مارچ 1927، در دهکدۀ آرکاتاکا در شهر سانتا مارا، منطقۀ در کلمبیا، به دنیا آمد. در سال 1941، نخستین یادداشت‌های روزنامه‌ای اش را در یک روزنامۀ محلی منتشر کرد. سپس در سال 1947، در رشته حقوق در دانشگاه بوگوتا تحصیل کرد. سرگذشت یک غریق، ظاهرن نخستین تلاش او برای ورود به دنیای داستان بود که در همان روزنامۀ محلی به صورت پاورقی چاپ می‌شد. گابریل از همان ابتدا، مسیرش را مشخص کرد. او در سال‌های روزنامه‌نگاری‌اش نیز، سعی کرد با خبرنگاری داستانی و تحقیقی، خودش را به ایده‌ای که داشت، نزدیک کند.
پسان‌تر با ال‌اسپکتادور، روزنامه ای آزادی طلب، هم‌کاری‌اش را شروع کرد. هم‌کاری در این روزنامه، برای او فرصت کم‌مانندی را به دست داد که بتواند در کشور‌های گونگونی سفر کند. به رم رفت، سر زمین دانته با کمدی اللهی‌اش و از آن‌جا به سرزمین رمان قرن هجده و نوزدهم میلادی، پاریس، سفر کرد. نخستین جرقه بر اندام مارکز را کافکا انداخته بود. با مسخ. نویسنده‌ای که هر چقدر از زمان خلق آثارش دور می‌شویم، به بلندی‌اش بیش‌تر آگاهی می‌یابیم. و تنها از دور نظاره کردن به او، برای ما امکان مشاهده اش در سطح وسیع‌تری را بدست می‌دهد. از همین رو، سفر به سرزمین کافکا، شاید برای مارکز آتش نوشتن را روشن کرده باشد.
در میان سال‌هایی 1955 تا 1961، به کشورهای بلوک شرق اروپا، سفر کرد. آن‌طور که می‌دانیم او متمایل به چپ بود. از میان نسلی بر خواسته بود که سال‌ها و قرن‌ها سنگینی استعمار و هجوم ماجراجویان و یابندگان طلا را بر دوش می‌کشیدند. پس چپی بودن او چندان هم مایۀ تعجب نیست و دشمنی‌اش با سنت استبداد و حاکمیت توتالیتر. شاید سفرش در کشورهایی شرقی اروپا هم ریشه در همین نگاهش داشته باشد. هر چه بود، سفرهای او به کشورهای مختلف، بر تجربه‌ها و درکش از روابط پیچیده زیست اجتماعی که نخستین گام برای آفرینش در حوزۀ ادبیات است، کمک شایانی کرد.
دوستی اش با فیدل کاسترو، دوامدار و مشهور است
بیل کلنتون، رییس‌جمهور پیشین ایالات متحدۀ آمریکا در پیامی به مناسبت درگذشت مارکز گفته بود: «از بیش از 40 سال پیش که "صد سال تنهایی"  را خواندم، همچنان مسحور تخیل بیهمتا، شفافیت ذهن و صداقت احساسی او هستم. او رنج و شادی مشترک ما انسانها را، هم در فضای واقعی و هم جادویی، مسخر کرده است.  مفتخرم که بیش از 20 سال با او سابقهدوستی داشتم و قلب بزرگ و ذهن درخشانش را میشناختم». البته این تنها کلنتون نبود که مسحور کنندگی و شگفت‌انگیز بودن «صدسال تنهایی» را اعتراف کند. از ماریو بارگاس یوسای پیرویی که خودش نیز بردن نوبل ادبیات را در کارنامه‌اش دارد، تا نویسنده صاحب نام برزیلی، پایولو کوئیلو، همگی مارکز را با صدسال تنهایی اش تحسین می‌کنند.
شخصیت های قدرتمند سیاسی هم شیفتۀ آثار مارکز بودند

گابریل مارکز، نوشتن رمان صدسال تنهایی را در سال 1965 شروع کرد. دو سال زمان برد تا «سرهنگ خوزه آرکادیو را در برابر جوخه اعدام قرار بدهد». در سال 1967 این رمان در پایتخت آرجانتین، بوینس آیرس، منتشر شد. پس از انتشار، صدسال تنهایی، توجهی بسیاری از منتقدان را به خود جلب کرد. او با این رمانش، گام مهم یا آخری را در معرفی ریالیسم جادویی برداشت. صدسال تنهایی، هر چند که دوسال از پربار ترین و بهترین روزهای زندگی مارکز را درگیر خود کرد، اما در مقایسه با نام و اعتباری که برای او حاصل کرد، واقعن اندک بود. این رمان به زودی در میان خوانندگان، شهرت عام یافت. گفته می‌شود به بیست و پنج زبان دنیا ترجمه شد و بیش از سی میلیون نسخه از آن در بازارهای جهان به فروش رفت.
صدسال تنهایی، مرزها را شکافت و با عبور از آمریکایی لاتین تا شرق آسیا رسید. برای خوانندگان فارسی زبان رمان نیز، صدسال تنهایی از شاهکار هایی است که باید خواند و در وهم و واقعیت آن، غرق شد. این رمان علاوه بر شهرت و اعتباری که به نویسنده اش بخشید، در سال 1972 با آن برندۀ جایزۀ «Romulo Gallegos»  شد و ده سال پس از آن، در سال 1982، مارکز جایزۀ نوبل ادبیات را به دلیل خلق آن، به خانه برد.
علاوه بر کافکا که او را به ادبیات و داستان کشاند، بالزاک، جمس جویس، دکینز، ویرجینیا وولف و البته تولستوی و داستایوفسکی، بر او اثر گذاشته اند. با این حال، او به زودی توانست به سبک و سیاق خاص خودش دست یابد و ریالیسم جادویی را برای نوشتن برگزیند. روشی که بسیاری از نویسندگان به خصوص آمریکای لاتین، آن را پذیرفتند. هرچند که برخی منتقدان باور دارند که نباید تمام آثار مارکز در سبک ریالیسم جادویی بازشناخت، اما تردیدی نمی‌توان داشت که این سبک، اصلی‌ترین روش او برای آفرینش داستان بوده است.
گارسیا مارکز، برای نوشتن «پاییز پدرسالار» به اسپانیا رفت تا از نزدیک روی دکتاتوری فرانکو و استبدادش، تحقیق کند. نوشتن آن را از 1968 شروع کرد سه سال زمان برد تا روانه بازار کتاب شود. عشق سال‌های وبا، از دیگر رمان‌های معروف مارکز است که برخی منتقدان آن را در کنار صدسال تنهایی قرار می‌دهند. خاطرات روسپیان سوا زدۀ من، دیگر کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد، ساعت شوم، گزارش یک مرگ، زایران غریب، از مهمترین آثار مارکز اند.
علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه، گفته می‌شود مارکز در کنار نورمن میلر و تام وولف، از تأثیرگذارترین نویسندگان بر ادبیات غیر داستانی نیز می‌باشد. او سبک و سیاق جدیدی در روزنامه‌نگاری پایه ریزی کرد که به روزنامه‌نگاری نوین، شهرت یافته است. سابقه بلند روزنامه نگاری او در آمریکایی لاتین به او این امکان را می‌داد که حوادث غیر داستانیِ رواییِ مانند «داستان ملوانی رسته از امواج» و «گزارش یک مرگ» را بنویسد.
هر چند مارکز مجبور شد سی سال تمام به دلیل تحت تعقیب قرارگرفتنش، دور از کلمبیا و در مکزیک زندگی کند؛ اما او از خوش‌بخت ترین نویسندگان قرن بیستم بود که خودش احترام و عظمتش را دید. مردم او را از سر دوستی، گابو صدا می‌زدند. در سال 1999 مرد سال آمریکای لاتین شناخته شد. در اوج شهرت و محبوبیتش در سال 2000، کلمبیایی‌ها با ارسال درخواست‌هایی، از او خواستند که ریاست‌جمهوری کلمبیا را بپذیرد. چیزی که در تاریخ سیاست و قدرت، کم مانند است. اما او به تمام درخواست‌های مردم کلمبیا پاسخ منفی داد و هم‌چنان یک رمان نویس باقی ماند.

«Vivir Para»  اولین جلد از سه‌گانۀ شرح حالش، در سال 2002 چاپ شد و عنوان پرفروش ترین کتاب را درمیان کشورهای اسپانیایی زبان کسب کرد. پس از آن که در سال میان سال‌های 1999 و 2000، به داشتن سرطان، پی برده بود؛ کوشید آن را بنویسد.
مرگ او هوادارانش را در شوک عمیقی فرو برد
 «زنده ام تا روایت کنم» نسخۀ انگلیسی این اثر بود که در سال 2003 وارد بازار کتاب شد. پس از آن آخرین کتابش در سال 2004 چاپ شد. سالی که دیگر مارکز از دید عموم غایب بود و بازار شایعه گرم. در طی دستکم چهارده سال گذشته، چند بار او را کشتند. گاهی خبر مرگش در روزنامه ای نشر می‌شد و زمانی در تویتر، از پیوستن او به ابدیت خبر داده می‌شد. اما او پس از آخرین باری که دست به قلم برد، ده سال دیگر نیز در این جهان اسرار آمیز زیست. با رنج بردن از سرطان و کهولت سن و آلزایمر. برای کسی که عشقش نوشتن باشد، دشوار است که ده سال ننویسد. او سرانجام در سال 2014، درست در هشتاد و هفتمین بهار زندگی‌اش، مرد و این امید که جشن تولد نودسالگی‌اش را آیا در کنار «رزا کابارکاس»، آن مشتری دار خوش برخورد با لب‌خند موذیانه اش، جشن می‌گیرد یانه؟ را منتفی ساخت. مرگ او، مرگ نسلی از نویسندگان آمریکایی لاتین است که در دگرگونی ادبیات جهان سهم بارزی داشتند. خدای ماکوندو، عشق سال‌های وبا و خدای ریالیسم جادویی مرد. اما به راستی، خدایان هم می‌میرند؟